www.hosseinesmaeili.blogspot.com
به گزارش مجله پردیس ، در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟
…
اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت. رازی که ما از آن بی خبر بودیم و این بی خبری باعث شد آرام آرام او را به صندوقچه خاطرات بسپاریم. اما این پایان کار نبود. شهره لرستانی دوباره برگشت. این بار با هیئتی تازه که اثر عبور غمبار زمان در آن مشهود بود. خب، باید جشن می گرفتیم و البته او هم با حضور در کارهای طنز به این لبخند دامن می زد. اما آن راز همچنان در جای خود باقی بود. رازی که برای اولین بار در این بخش تازه از مجله پردیس بر زبان شهره لرستانی می آید.
کودکی
پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید دیدن مادری که هر روز شال و کلاه میکرد و سر کار میرفت، باعث شد تصویری که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل گرفت، تصویر زنی شاغل باشد. اصلا فکر نمیکردیم چیزی به اسم زن خانهدار هم وجود داشته باشد.
در همان بازیهای کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمتشان هدایت میکرد. من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم بچگی، بدون اینکه بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایشهای کودکانهام را خودم کارگردانی میکردم. در خانهمان پردهای اتاق نشیمن را از پذیرایی جدا میکرد. من همه را جلوی این پرده به صف مینشاندم و با صدای بلند اعلام میکردم: ساکت باشید. کارگردان شهره اجرا میکند.
بعد پرده را کنار میکشیدم و شروع به اجرا میکردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود، ادای هر کسی را در میآوردم، از اعضای خانواده تا برنامههای روز تلویزیون و شخصیتهای روز، تقلید صدا میکردم، جوک میگفتم و… ما اصالتا لر هستیم، البته ما در تهران به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر میرفتیم. در این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر بیشتر ماندیم. شهره و پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر میرفتند. قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم کارگردان بشوم.
قهرمان دوران کودکیام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی است. وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم.طنز را دوست داشتم. همه هم من را به طنازی میشناختند و مجلسگرمکن و اسباب شوخی و خنده محفلهای خانوادگی بودم.
همدان خیلی سرد بود. یکی از این بخاری نفتیهای قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعتها پشت آن قایم میشدم و در سکوت حرفهای همه را یادداشت میکردم. بدون اینکه آگاه باشم، دیالوگنویسی را تجربه میکردم. بعد از مخفیگاهم بیرون میآمدم و میگفتم ساکت، ساکت… و تعریف میکردم هر کسی چه گفته بود. یکی از تفریحات من و برادر کوچکم در تابستانها که مدرسه نداشتیم، این بود که با پدرم به دادگستری میرفتیم. وقتی مراجعین میآمدند، زیر میز پدر پنهان میشدیم و یواشکی آنها را از لای ترک میز زیر نظر گرفته و به حرفهایشان گوش میدادیم. عشق ما دعواهای زن و شوهری بود.
هیچ وقت یادم نمیرود روزی مردی با همسرش وارد اتاق پدرم شدند. مرد به محض ورود دستش را روی قلبش گذاشت و گفت آقای قاضی من دارم از دست این زن میمیرم.این زن مرا کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش افتاد و گفت من دیگر زنده نیستم! زن که این صحنه را دید با عصبانیت شروع کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتیکه دروغگو، بلند شو و نمایش بازی نکن. مرد هم از جایش پرید و گفت: ببینید آقای قاضی من راست میگویم و خودتان ببینید که این زن با من چه رفتاری میکند. واقعا صحنه جالبی بود. انگار اجرای زنده نمایشی را جلوی چشمهایم میدیدم. این صحنهها خاطرات تابستانهای ما بود.
دوران نوجوانی و جوانی
همیشه گروه تئاتر مدرسه با من بود. از نوشتن و به وجود آوردن لذت میبردم. آن اوایل که بلد نبودم بنویسم حفظ میکردم. نمایشنامهنویسی که بلد نبودم، اما قصههایی شبیه نمایشنامه مینوشتم و با گروه تئاترمان اجرا میکردم. کمی بزرگتر که شدیم، پدرم بازپرس ارشد همدان شد. آن موقع سینما رفتن خیلی باب بود. همدان هم چند سالن سینما داشت. هر کدام هر هفته یک یا حتی چند فیلم جدید میآوردند. همیشه هم با هم اختلاف و درگیری داشتند و گذرشان به بازپرس ارشد زیاد میافتاد. برای همین خیلی هوای پدرم را داشتند و هر شب ما را برای تماشای فیلمی جدید دعوت میکردند! من هم عاشقانه تمام فیلمها را چندین بار میدیدم. روزهای خاطرهانگیزی بود.
سال ۶۴ به تهران برگشتیم. من دیپلم گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه هنر شدم. سال عجیب و غریبی بود. من چند کار را با هم انجام دادم، تصدیق و دیپلمم را در اوج بمبارانهای جنگ گرفتم و در دانشگاه قبول شدم. در حالیکه مردم همه در حال فرار بودند و صدای آژیر خطر تبدیل به موسیقی متن زندگی تکتکمان شده بود. طنز عجیبی بود، من زیر نور چراغ داشبورد ماشین در جاده فشم فلسفه و منطق میخواندم، در صورتی که همه چیز در دنیای اطرافم غیرمنطقی بود. در همین حال و هوا شدم دانشجوی رشته کارگردانی و بازیگری دانشکده هنرهای نمایشی. در همان ترمهای اول که اکثر درسهایمان عمومی بود، من غرق تئاتر شدم و ۱۷ نمایش را به کارگردانی خودم روی صحنه بردم. کمکم شروع به بازی کردم و توجهها بیشتر به بازیام جلب شد و پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه رسید. با محمد رحمانیان، مهتاب نصیرپور، علی دهکردی و خیلیهای دیگر هم دوره بودیم. شروع به بازی در تلویزیون و سینما کردم، کارهایی مثل سریال «عبور به خیر» و… اما اولین کار جدیام که خیلی دیده شد، سریال «آپارتمان» بود. اواسط دهه هفتاد بود. جنگ تمام شده ودوران اصلاحات هم رو به پایان بود و فضای جامعه داشت بازتر میشد. من هم دیگر ده سالی بود به عنوان بازیگر شناخته شده بودم.
اما آپارتمان نقطه اوج کارم بود. بعد نوبت به «امام علی(ع)» و «لیلی با من است» و… رسید تا دیگر کاملا به عنوان بازیگری جدی ثبت شوم، در حالیکه همیشه ذوق و شوق کارگردانی داشتم.
پرتگاه
شاید عجیب به نظر برسد، اما آن روزها با اینکه در اوج شهرت و موفقیت بودم، از هیچچیز راضی نبودم و دنبال چیز دیگری بودم.
دنبال چیزی مهمتر. هیچ وقت از جایی که بودم احساس رضایت نداشتم. الان هم همینجور است. این اخلاق شخصی من است. همیشه فکر میکنم هر جایی که هستم میتوانستم یک پله بالاتر باشم. آنقدر به خودم سخت میگیرم که گاهی دوستان نزدیکم میگویند بابا ول کن، همین جایی که تو الان هستی، آرزوی خیلیهاست. اما من اسیر کمالگرایی بودم و هستم که خیلی باعث اذیت و آسیبم در زندگی شده و دامنه عوارضش در زندگی و کارم قابل مشاهده است. شاید همین باعث شد یکدفعه رفتم و در چشم مخاطبانم گم و به قول دوستی در نیمه نامرئی ماه پنهان شدم. البته من همیشه حتی زمانهایی که از جمع کنار میکشم، مشغول کار و نوشتن هستم. وقتی کار میکنم، احساس خوشبختی میکنم. انگار احساس خوشبختی من با کار گره خورده. وقتی کار میکنم و اثری را خلق میکنم، خوشبختم و در غیر این صورت احساس رکود و بطالت میکنم.
شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی آنقدر سرخوش و خوشحال بود که حواسش به دور و برش نبود و یک روز با سر به زمین خورد. شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی عاشق شد و در عشق شکست خورد. همهچیز خیلی ساده شروع شد، طوریکه وقتی امروز بهش نگاه میکنم، باورم نمیشود اتفاقی به این سادگی که سادهتر از آن هم قابلحل بود و میتوانستم از آن بگذرم، زندگی ام را دگرگون کرد.
داستانی ساده و یک خطی بود. دختری جوان از مردی که با او تفاوت سنی قابلملاحظهای داشت خوشش آمد و به هزار و یک علت به او نرسید.
اما آن موقع این داستان ساده و یک خطی برایم اتفاقی بسیار عظیم و سهمگین بود و باعث شد احساس شکستی بزرگ بکنم. موج غم من را در خود غرق کرد و به دامن افسردگی پناه بردم. احساس کردم همهچیز را باختم و پا پس کشیدم. در سکوت رفتم. احساس کردم من نباید حرفی بزنم. شاید یک علتش این بود که من نوجوانیام را دیر و در جوانی تجربه کردم.
دغدغه میانسالی
همیشه دغدغه میانسالی و پیری را داشتم. از زمان خانه پیشکسوتان همیشه قهرمانهای ذهن من پیرها بوده اند . از کودکی هرگاه مادربزرگم به منزلمان میآمد، احساس میکردم دیگر خانه امن است و همهچیز درست میشود. با این که کاری از دستش بر نمیآمد. مردی که عاشقش بودم، سیزده سال از من بزرگتر بود، شاید هم به خاطر اوست که قهرمانهای ذهن من همیشه میانسالها هستند. قهرمان فیلمنامههایم همیشه میانسالها هستند. عاشق بچهها هستم، اما پزشکان گفتند به خاطر وسعت بیماریام هرگز نمیتوانم بچهدار بشوم. الان تعدادی بچه گربه دارم که سرم را با آنها گرم میکنم. با خودم فکر میکنم هیچ فرقی بین بچه من و آن بچهای که در زاهدان یا در بلوچستان است، نیست و اگر بتوانم یک کار ماندگار به وجود بیاورم، ممکن است به درد آن بچه هم بخورد و همهچیز را منوط به این کردم که چیزی برای آدمها به وجود بیاورم که برایشان ماندگار باشد. به ازدواج فکر نمیکنم، مگر اینکه واقعا یک موقعیت خاصی یکدفعه پیش بیاید. البته واقعا نمیخواهم، چون عشق با آدم کاری شبیه به حبس ابد میکند. من لر هستم و ما لرها ازدواج را بسیار مقدس میدانیم، یعنی به این راحتی نیست که اگر نشد طلاق میگیرم. ما یا ازدواج نمیکنیم یا اگر ازدواج کردیم، دیگر ول نمی کنیم. ما از آنهایی نیستیم که به راحتی یک زندگی را رها کنیم و به هر شکلی شده سر آن زندگی میایستیم. من الان به یک نسل عاشق شدهام، به جوانانهایمان، به بچههایمان و دلم میخواهد برای آنها کاری بکنم، دلم میخواهد به گونهای برای نسل جدید تاثیرگذار باشم.
خوشبختی
از بابت این که پدر و مادر خوبی دارم، خواهر و برادر خوبی دارم. خانواده و دوستان خوب و باارزشی دارم، درسی خواندهام، کاری دارم که برایش تلاش میکنم و… خودم را انسان خوشبختی میدانم. از این بابتها میتوانم در شاخههای موفقیت نمره قبولی را بگیرم، بنابراین اوضاع خوب است ولی تا آن چه که از نظر خودم کمال است، خیلی فاصله دارم و این را نمی توانم انکار کنم.یک دورهای در اوج موفقیت بودم و یک دورهای به پایین کشیده شدم و دوباره خودم را بازآفرینی کردم و برگشتم و حالا دارم خیز بلند برمیدارم. برایم دعا کنید، من سرد و گرم چشیده این حرفه هستم و در این کار مو سفید کردهام. شاید به نظر بیاید ۴۵ سال هنوز سن مو سفیدی و پیری نیست اما من بروشور یکی از کارهایم را این گونه شروع کرده بودم هزار سال پیش آن زمان که هزار سال جوانتر بودم… گاهی اوقات احساس میکنم هزار سالهام. در زندگی امروز برای رسیدن به خوشبختی کمکهای زیادی وجود دارد. من هفت سال دورههای روانشناسی رفتم، کلاسهای مختلف. هرجا هر دوره و کلاسی بود شرکت میکردم. همین چند وقت پیش در دوره هوش عاطفی شرکت کردم. به هر حال این فضاها و آموزشها ما را به جامعه نزدیکتر و کمک میکنند بهتر زندگی کنیم. میگویند چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا.
ترس از تنهایی
تنهایی بزرگترین ترس زندگی من است. خدا را شکر پدر و مادرم هستند و با هم در یک ساختمان به فاصله یک طبقه زندگی میکنیم. با این همه همیشه به تنهایی فکر میکنم و از آن میترسم. به هر حال احتمالا من که ازدواج نکردم و فرزندی ندارم، روزی میرسد که تنها خواهم شد. اما سعی میکنم به آن روز تلخ فکر نکنم. بالاخره به قول آن نویسنده بزرگ دیر یا زود هر یک از ما با تلخترین روز زندگیمان مواجه خواهیم شد. سعی میکنم به بزرگترین شادی زندگیام که خوشحالی دیگران است فکر کنم. گاهی آرامش و شادی میتواند تنهایی را از آدم دور کند. آرامش هم در این است که کسی را اذیت نکرده باشی و مردم از تو راضی باشند و وجدانت آرام باشد.
تولدی دوباره
روزهای بعد فقط به این فکر میکردم که در این هشت سال چه اتفاقی برای من افتاده. پیلهای که دور خود تنیده بودم پاره شده و نقابی که پشتش پنهان شده بودم، شکسته بود. احساس خلأ بزرگی در زندگی میکردم. به روانشناس پناه بردم و دکترم کمکم کرد. او گفت باید برگردی به زندگی که به آن تعلق داری. باید کاری را که دوست داری و بلد هستی دوباره شروع کنی. در آن هشت سال بارها خواب دیده بودم که دارم بازی میکنم، اما هیچوقت در واقعیت سراغش نرفته بودم. چهل کیلو چاق شده بودم و اعتماد به نفسم کم شده بود. با همکاران سابقم تماس گرفتم و به همه اعلام کردم من برگشتم. ۲ سال، سر کارهای مختلف رفتم و به همه سلام کردم. خودم اسم آن ۲ سال را گذاشتم، «سالهای سلام»! روزهای خوب و در عین حال سختی بود.
عادت کرده بودم مشکلات خودم را پشت مشکلات و دردهای پیران خانه پیشکسوتان پنهان کنم و حالا مشکلاتم لخت و برهنه بدون هیچ محافظی در مقابلم قرار داشتند. اولین کارم وقتی برگشتم سریال «فرار بزرگ» به کارگردانی محمد حسین لطیفی بود. چون چاق شده بودم، تقریبا فقط نقشهای طنز بهم پیشنهاد میشد. من و مرجانه گلچین دو ستاره دهه شصت بودیم که هر دو به دلایلی شخصی مدتی از کار دور ماندیم و وقتی برگشتیم، دیگر فقط نقشهای طنز به ما پیشنهاد شد و هنرپیشه ثابت کارهای طنز شدیم. در همین سالها مدیران عوض شدند و خانه پیشکسوتان تعطیل شد. بنابراین من دیگر کاملا به بازیگری برگشتم. اوایل کمی سختم بود، اما خدا را شکر سر هر کاری رفتم، جوانها حرمتم را نگه میداشتند. این که خودم باید خودم را معرفی میکردم، کمی سختم بود. اما با خودم گفتم این خسارت و هزینهای است که باید بابت سالهایی که از دست دادی بپردازی. در این سالها هیچوقت حتی یک لحظه ناامید نشدم، فقط گاهی دلم میسوخت و با خودم فکر میکردم حیف توست که این نقشهای کوتاه و ساده را بازی میکنی، اما برای بازگشت دوباره لازم بود.
واکنش مردم هم به من روحیه میداد. آنها من را فراموش نکرده بودند و از برگشتم استقبال کردند. فقط همه با تعجب میپرسیدند چرا اینقدر چاق شدی؟!
تلنگر
آن موقع که خانه پیشکسوتان بودم، همه اطرافیانم دوستم داشتند و من از آنها انرژی مثبت میگرفتم و بهگونهای در مهر و عشق آنها غوطه میخوردم. اینطور نبود که من کارهایی انجام بدهم و آنها از من تشکر کنند. علاقه و ابراز محبتشان به خاطر خودم بود و من از آنها انرژی مثبت میگرفتم. اول فقط برای این بود که یک جایی را به وجود بیاورم تا سرم را گرم کنم، ولی بعد غرق شدم و دیگر خودم را کاملا فراموش کردم تا یک شب اتفاق عجیب و تکاندهندهای افتاد.هر وقت خبرنگاران، دوستان و آشنایان پیشمان میآمدند، دفتر تلفنشان را قرض میگرفتم تا نگاهی بیندازم و ببینم کسی را از قلم نینداخته و فراموش نکرده باشم. یادم هست شب بود همه رفته بودند و من و نگهبان ساختمان، تنها بودیم. باران شدیدی میبارید. دفتر تلفن یکی از دوستان خبرنگار را طبق معمول قرض گرفته بودم و داشتم ورق میزدم تا به حرف
« ل» رسیدم. چشمم به اسم لرستانی افتاد. چند ثانیه با خودم فکر کردم شهره لرستانی کی بود؟ با خودم فکر کردم چقدر اسمش آشناست. ناگهان قلبم از تپش ایستاد. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده باشند. نفسم بند آمد و شوکه شدم. باورم نمیشد، خودم را فراموش کرده بودم. آنقدر از خودم دور شده بودم که دیگر خودم را نمیشناختم. سیل اشک بیاختیار از چشمانم جاری شد. نگهبان که صدای گریه و زاری من را شنیده بود، با وحشت آمد و پرسید چه شده؟ من که هل کرده بودم، گفتم چیزی نیست کسی فوت کرده ، من را تنها بگذار. بعد رفتم توی بالکن و زیر باران هوار میزدم و گریه میکردم. بغض چندین و چند سالهام ترکیده بود. شب که به خانه برمیگشتم در شیشه مغازهای به خودم نگاه کردم و احساس کردم این زن چاق و شکسته را نمیشناسم و رد پایی از آن دختر جوان و شاداب گذشته در او نمیبینم.
در میان غمها…
دیگر هیچوقت نه عاشق شدم و نه هیچکس برایم در زندگی جای او را پر کرد. حالم خوب نبود و این خوب نبودن به همهچیز سرایت کرد. نوشتهها و قصههایم هم طعم تلخی داشتند.ناخودآگاه به سمت آدمهایی تمایل پیدا کردم که مثل خودم غم داشتند و حالشان خوب نبود. طرح خانه پیشکسوتان را عملی کردم، خانهای برای مردمانی پیر، تنها، معلول، ملول، مهجور و محروم. اوایل خیلی پیشنهاد بازی بهم میشد، اما همه را با جدیت رد میکردم و دلبسته خانه پر غم و رنجم شده بودم. طنز تلخی است، نود و نه درصد آشنایان و معاشران آن سالهای من امروز از دنیا رفتهاند. کارمند سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران بودم. تمام ساعات بیکاریام را سرگرم رسیدگی و تر و خشک کردن اعضای خانه پیشکسوتان بودم. مادرم من را فلورانس نایتینگر صدا میکرد. هر روز شال و کلاه میکردم و دنبال حل مشکل یک نفر راه میافتادم. خواهر و برادرم ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند. دختری جوان بودم و جامعه و خانواده انتظار داشتند، ازدواج کنم و مادر بشوم؛ البته خانواده چون فرهنگی بودند، خیلی اذیتم نمیکردند و سخت نمیگرفتند. اما به هر حال من راه متفاوت خودم را رفتم.
ماجراهای من و چاقی
وقتی من بازیگری را دوباره شروع کردم، روانشناسم به من گفت به هیچچیز فکر نکن و فقط دوباره کارت را شروع کن. از طرفی اینطور نبوده که من اصلا به مسئله چاقیام فکر نکنم و بیخیال باشم. منتها چون من بیماریای دارم که عامل اصلی چاقیام است، ابتدا باید بیماریام را کنترل و درمان کنم و بعد شروع به رژیم یا هر اقدام دیگری برای لاغری بکنم. شاید باورتان نشود من لب به شکلات و شیرینی و این چیزها نمیزنم. من مشکل هیپوتیروئید دارم که یک قسمت داخل هیپوفیزم بد عمل میکند. الان تحت درمان هستم. منتهی همه میگویند این یک مشکل درونی و روحی است و واکنشی به غمها و مشکلات زندگیات بوده. حالا انشاءالله برنامههایی برای آینده دارم. بالاخره از شنبهای شروع خواهم کرد!
www.hosseinesmaeili.blogspot.com
No comments:
Post a Comment