پدرم مسافرکشی میکرد. صبح که خروس همسایه خواب بود ، از خونه بیرون میرفت، و شب آخرین نفری بود که پیِ جاپارک میگشت.. آرزوش این بود که من واسه خودم کسی بشم.
پیرمرد آزارش به هیچکی نمیرسید . اما همیشه بغض داشت، دریغ از اشکی...
یه روز با صورت لت و پار اومد خونه، که دونفر سر چندتا اسکناس توی دخل...
- بابا چی شده؟؟!!
- هیچی بابا...
- بابا کدوم پدرسگی زده؟
با همون چشمای همیشه بغض آلود زل زده بود به من، ...
- چقدر زندگی سخت شده
جمله آخرش مثل یه غده ی چرکی تو سرم موند
پدرم مرد. منم کسی نشدم. هیچی... من موندم و کلی درد و یه تاکسیِ ارثی...
امروز ظهر وقتی دو نفر خواستن به زور از دخل ماشین پول بردارن، یاد اون روز و درد موروثی ام افتادم... ناخودآگاه قفل عصایی رو برداشتم و... یکیشون فرار کرد. منم با اون یکی درگیر شدم
تو کلانتری که بودیم زن و بچه اش اومدن
- چی کار کردی؟
یارو به صورت بچه اش نگاه نمیکرد. دستاش میلزید
- چقدر زنده موندن سخت شده
نوشته ی: شاهین صادقی
No comments:
Post a Comment