تابستان كه ميشد، زندگي به پشت بام منتقل ميشد. سفره انداختن و شام خوردن، دور هم نشستن و گپ زدن و توت و هندوانه خوردن، سريال ديدن با چند تا سيمي كه از پنجره داده بوديم بالا، خوابيدن كنار هم و دست و پاهايي كه نصفه شب در هم گره ميخورد. رختخوابها كه پهن ميشد و بادي ميخورد، ديگر خود بهشت بود غلت زدن روي تشكهاي خنك و يا دم صبحها كه هوا خنكتر و يا حتي سردتر ميشد، مچاله شدن زير پتوي گرم. همسايهها هم بودند. سر كه ميچرخاندي زندگيهايي را كه به راه بود روي بقيه پشتبامها ميديدي. هرچند، شبهايي هم بود كه باران ميزد و پتو و تشك به دست و كول، ميدويديم داخل و خوابمان تكه پاره ميشد (صداي جيغ و داد همه پشتبامهاي اطراف بلند بود) و يا صبحهايي كه آفتاب رويمان ميافتاد و به بيرحمانهترين شكل ممكن بيدارمان ميكرد.
انگار رسم بود. يادم نيست از كي ورافتاد اما ديگر ورافتاد.
هوا گرم شده. هنوز كولر به راه نكردهايم. پنجره را باز ميگذارم. سراغ تختم كه ميروم خنك است. از همان خنكهاي تابستاني كه گذشت.
انگار رسم بود. يادم نيست از كي ورافتاد اما ديگر ورافتاد.
هوا گرم شده. هنوز كولر به راه نكردهايم. پنجره را باز ميگذارم. سراغ تختم كه ميروم خنك است. از همان خنكهاي تابستاني كه گذشت.
No comments:
Post a Comment