بغلم كردي و آرام شدم در باران توي رگبار تنت رام شدم در باران قطرهها حرف تو بودند و به من باريدند آن قدر حرف زدي... خام شدم در باران ابر بودم كه مدام از تن من كم ميشد آن قدر كم كه خوشاندام شدم در باران متهم بودم از اول كه تو را بشناسم روز ديدار تو اعدام شدم در باران بغلم كردي و از داغ تنت خيس شدم آن قدر خيس، كه بدنام شدم در باران! حديث لزرغلامي |
No comments:
Post a Comment