امشب دوباره نان فا/حشگی ام را تقسیم خواهم کرد
با پیرمرد علیل ِ پلاس سر ِخیابان هفتم!
همان که نه تن پوشی برای فروختن دارد و نه حتی تنی...
...همان که تا مرا از دور میبند
با لبخندی بی قیمت که دنیایی میارزد برایم
مرا فرشته ی مهربان ِ خدا صدا میزند
مرا که هنوز داغی ِ تازیانه های حراج روی تنم گُرگُر میکند...
|
No comments:
Post a Comment