Saturday, May 21, 2011

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد 
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد 
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد 
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت 
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد 
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت 
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند 
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت 
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش 
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


از : هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

No comments:

Post a Comment