Saturday, July 23, 2011

یکی از بچه ها نصفه شب


 یادمه دوم دبستان بودم ، که یکی از بچه ها نصفه شب در نزده رفته بود تو اتاق خواب پدر مادرش و همه چیز رو بوضوح دیده بود ! صب که مدرسه دیدیمش ، پکر بود و با یه من عسلم نمیشد خوردش ! جریان رو برای همه تعریف کرد ، یه کلاس 38 نفری بودیم . 2-3 نفر از بچه ها هم که مثل ما پاستوریزه نبودن تایید کردن ! چه حالی شده بودیم ، همه افسرده ی حاد شده بودن ، هیچکس نمیخواست بره خونه ! خلاصه ، با هزار ناراحتی و فلان رفتیم خونه هامون ، و انقد شوکِ روانی بالا بود ، که چند تا از بچه ها تو خونه زده بودن زیر گریه و از پدر مادرشون بخاطر چنین رفتار "زننده ای" انتقاد کرده بودن ! کار بحدی بالا گرفت ، که به گوش مدیر مدرسه هم رسید ، ما هم به همه ی بچه های مدرسه از کوچیکتر تا بزرگتر گفتیم و باید وضع مدرسه رو میدیدید ! انجمن مدرسه تشکیل جلسه ی اضطراری داد ، اینا روانشناس که نداشتن. اون موقع ها مثل الان نبود ، ولی یکی از معلمامون برای اولیا توضیح داده بود که خصوصا پدرا بشینن و مردونه این موضوع رو با آیات و روایات و ... برای پسرا جا بندازن ! بگذریم از جزییات ، قشنگترین رفلکس ، برای پدر یکی از دوستام بود ، خواسته بود یه آبِ اساسی بریزه رو آتیشِ دوست ما ، برده بودش بیرون ، با هم رفته بودن "2تایی" ناهار زده بودن ، بعد در حال قدم زدن رو به خونه ، بهش قول داده بود که دیگه این کار رو تکرار نمیکنه ! ـ

No comments:

Post a Comment