Friday, August 19, 2011

من ومنشی ام ژانت


صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم منشی ام ژانت بهم گفت:

”صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“

از حق نميشه گذشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي تولدم يادش بود.

تقريباً تا ظهر به كارهام مشغول بودم. بعدش ژانت در زد و آمد تو و گفت:

” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“



گفتم:

"خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم باشه بريم."



براي ناهار رفتيم بیرون از شرکت. البته نه به جاي هميشه گي، بلكه به يک جاي دنج و خيلي 



اختصاصي رفتیم. اول از همه دوتا مارتيني سفارش دادیم و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً 


لذت برديم.

وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:

”ميدونين، امروز روز خیلی خوبیه، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“



در جواب گفتم:

” آره، منم فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه برگردیم.“

اونم در جواب گفت:

”پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفت:

”ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم... دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“

گفتم:

”خواهش مي كنم“

اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در 



دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند 


كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند.... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه 


نشسته بودم... لخت مادرزاد!!! وتمام جمعیت مات و مبهوت در برابر من !!!

Google Groups
اشتراك در hosseinesmaeili1
:نشانی پست الکترونیک
بازدید از این گروه

No comments:

Post a Comment