Monday, April 30, 2012

چقدر شَب اضافه می آید وقتی که نیستی


چقدر شَب اضافه می آید


وقتی که نیستی

پر چانه

www.hosseinesmaeili.blogspot.com


اگر روزی به زندانخانه افتی 
ویا چون جغد در ویرانه افتی
پناه اری به سوراخی زگرگی 
به گیر خرس در ان لانه افتی
ویا کت بسنه در دارالمجانین
به گیر مردم دیوانه افتی
از ان روحانیا خوشتر که در راه
به گیر ادم پر چانه افتی 


        www.hosseinesmaeili.blogspot.com

راهنمای ساده برای پاکسازی عمیق ذهن



آیا معمولا احساس آرامش و راحتی می کنید؟ آیا هر روز از احساس لذت و سعادت لبریزید، و اینگونه به نظر می رسد که از مشکلات و احساس غم و اندوه آزادید؟ اگر این چنین است مستقیما به قسمت نظرات بروید و اسرار خود را برای رسیدن به چنین زندگی با ما در میان بگذارید.

اما اگر همچنان مشغول خواندن این مقاله هستید شما نیز در زمره تعداد بیشمار افرادی هستید که برای رسیدن به زندگی بهتر تلاش می کنند و آرزو یک زندگی آرام و لذت بخش را دارند. البته  تا زمانی که ما در ذهنمان خود را به خاطر شکست سرزنش میکنیم و به خود میگوییم" من برای زندگی در آرامش ساخته نشده ام،" رسیدن به این آرزو شبیه یک نبرد سخت است.

بگذارید بگویم که این مربوط به ما نیست، این فقط به خاطر نیازهای سریع زندگی امروزی است که  باعث شده ما به راحتی گیج و سردرگم شویم، و در نتیجه موقتاً ارتباطمان را با ذات و طبیعت مان از دست بدهیم. البته اگر بگردیم راهی برای رهایی از این نوع زندگی هست.

هدف این مقاله معرفی تکنیکی ساده برای ایجاد آرامش، لذت و روشنایی بیشتر در زندگی شماست.

چرا یافتن آرامش و لذت دشوار است؟

اگر به مشکلاتتان نگاه کنید متوجه می شوید که ریشه بسیاری از مشکلات در ذهن شماست. قضیه این است: یک سری وقایع بیرونی اتفاق می افتد، ما تصمیم میگیریم که تنها بخشی از داستان را ببینیم، سپس موقعیت را به گونه ای تفسیر میکنیم که باعث یک سری تضاد ذهنی در ما می شود و نتیجه آن شکلی از  ناراحتی درونی است.

اگرچه گفتن این جمله که "مشکلاتت را دور بریز" آسان است اما ما و شما میدانیم که به این سادگی هم نیست. ما سال های سال شرایط را برای جذب مشکلات و کشمکش ها فراهم کرده ایم. آنقدر که راهکار ساده "فکر نکردن در مورد مشکلات" خیلی در ما موثر نیست. ما به ابزاری نیاز داریم که به ریشه مشکلات ضربه بزنیم.

بیایید کاری را امتحان کنیم. برای یک یا پنج دقیقه چشمهایتان را ببندید و این مدت این مفهموم را مرور کنید که شما سکوت و آرامش میخواهید و نمی خواهید این افکار شما را پریشان کنند.(خواندن را متوقف کنید و این کار را انجام دهید.).

خب چه اتفاقی افتاد؟ شاید متوجه شده باشید که لحظه ای که ساکت شدید افکار شروع به خودنمایی کردند- افکاری بی ربط و بی نظم. این افکار نوعی پریشانی هستند که از سکوت درونی ما سر بر می آورند.

این فقط یک تجربه بود که ما با اراده خود ذهنمان را زیر نظر گرفتیم و تلاش کردیم آرام شویم، اما نتوانستیم. حالا فضای درونی خود را وقتی که روز خود را میگذرانیم، بی خبر از افکار آلوده ای که وارد ذهن ما میشوند، تصور کنید.

بنابراین ذهن ما با اطلاعات بی فایده، با اندیشه هایی که باعث خوشبختی ما نمیشود آشفته میگردد. به دلیل آشفتگی ذهن مان، شفافیت درونی ما نیز کم میشود و گرد و غبار هوش ذاتی ما را میپوشاند. و در نتیجه ارتباط خود را با قسمتی از ذهنمان که پاک ومقدس، فرزانه، آرامش بخش و جاودانه است از دست میدهیم.  

سرگرمی هایی که ما آنها را ضروری و مهم میدانیم، مثل تماشای تلویزیون، بروز کردن صفحات فیس بوک مان، چک کردن  ایمیل ها، غیبت پشت تلفن، ریختن آهنگ روی دستگاه پخش موسیقی وغیره،همه اینها توجه ما را معطوف خود می کنند و ما را ازچیزهایی که واقعاً برای ما مهم است- چیزهایی که شادی و رضایت ابدی را به زندگی ما و زندگی دیگران به ارمغان می آورد- دور میکنند. 

بدانیم یا نه اطلاعاتی که ما به آنها می پردازیم فضای درونی ما را تا حدی پر می کنند و نیازها و احساسات ما را تحت تاثیر قرار میدهند.

و اگر مراقب نباشیم ممکن است به سرعت زندگی خود را سپری کنیم در حالی که زمان با ارزش خود را صرف چیزهایی کرده ایم که مهم نیستند- و سپس  از خود میپرسیم زندگی من چه شد؟چرا من احساس آشفتگی میکنم و به راحتی عصبانی میشوم؟ چرا احساس نارضایتی و نقص میکنم؟ 

اگر هنوز درحال مطالعه هستید نفسی تازه کنید و به خواندن ادامه دهید. شما این شانس را داشته اید که از خواب غفلت برخیزید. برخیزید و کنترل سرنوشتتان را در دست بگیرید. کار خود را با چیزهایی که به آنها توجه میکنید و اجازه میدهید وارد زندگی تان شوند، شروع کنید.( بدون در نظر گرفتن سن تان)

راهنمای ساده برای پاکسازی عمیق درون

یک راه برای پاک کردن آشفتگی درون مراقبت از باغچه ذهنمان است. مراقب باشید که به چه چیز اجازه ورود میدهید، با حرف ها، افکار و چیزهای که به آنها توجه میکنید، شروع کنید.

ممکن است متوجه نشده باشید اما ما وقت زیادی را صرف غیبت، بد  زبانی به دیگران، قضاوت در مورد دیگران و یافتن اشتباهات دیگران میکنیم و جذب افکار منفی مثل حسادت، گناه یا ترس میشویم و بدنبال بهانه ای برای مخفی کردن احساسات واقعی خود می گردیم. میدانم که همه این ها وقتی در کنار هم قرار می گیرند به نظر خیلی بد و اغراق آمیز میرسد، اما اگرما واقعاً به خودمان، اندیشه هایمان و حرف هایمان بنگریم متوجه خواهیم شد که تقریبا هر روز آگاهانه و ناآگاهانه خیلی از این کارها را انجام میدهیم.

من به دیگران کاری ندارم و درمورد تجربه خودم صحبت میکنم و تایید میکنم که این یک حقیقت است. گاهی اوقات در ظاهر خشونتی وجود ندارد مانند قضاوت در مورد گارسن رستوران، یا عصبانی شدن از نماینده خدمات مشترکین تلفن و بی احترامی به او، یا گفتن یک دروغ کوچک مصلحتی به جای نه گفتن مستقیم.

مسئله این نیست که با داشتن این افکار یا گفتن این حرف ها ما آدم های بدی می شویم. مسئله این است که این چیزها تبدیل به زباله های به درد نخوری میشوند که درون ما را پر میکنند و به درد خوشبختی ما نمیخورند.

من این تکنیک های ساده اما بسیارموثر را از یک آموزگار روحانی فرا گرفته ام.

برای پاک کردن درون تان از این 4 قانون پیروری کنید:

1. همان چیزی که واقعاً منظورتان است را بگویید. به آنچه میگویید عمل کنید.
2. حرفی را که نمیتوانید به همه بزنید به هیچ کس نزنید.
3. آنچه را که نمیتوانید برای دیگران مطرح کنید در خلوت به خود نگویید.
4. حرفی را نزنید مگر اینکه صحیح، مفید یا از روی محبت باشد.

در ادامه مقاله در مورد این جملات به تفضیل توضیح داده شده است. 

توضیحات بیشتر در مورد این 4 قانون 

همان چیزی که واقعا منظورتان است را بگویید. به آنچه میگویید عمل کنید.

قسمت اول: آنچه که منظورتان است را بگویید. 

آیا تاکنون خود را در حال بهانه تراشی برای اجتناب از موقعیتی که برای شما ناخوشایند است، یافته اید. برای مثال دوست شما میخواهد که با او به یک برنامه اجتماعی بروید. شما واقعاً نمیخواهید بروید، اما بهانه می آورید که "من نمیتوانم بیایم" یا "من خیلی گرفتارم،" با بیان این جملات می توانید در نهایت آرامش از شخصی یا چیزی یا کاری دوری کنید.

مثال دیگر، شخصی از شما درخواست کمک می کند که نمی خواهید اجابت کنید، اما به خاطر نپذیرفتن احساس گناه میکنید، بنابراین شما به دو صورت از آن شخص دوری میکنید (مثلا ایمیل ها یا تماس های او را نادیده می گیرید) یا بهانه ای می آورید که واقعا صحت ندارد(مثلا من خارج از شهر هستم.)

اینها به خاطر این نیست که شما نمی توانید کاری انجام دهید. حقیقت این است که شما نمی خواهید کاری را انجام دهید. بهانه گرفتن یا اجتناب از تماس با آن شخص و یا موقعیت،  باعث بوجود آمدن فعالیت هایی در درون شما میشود که نیازمند صرف انرژی است. به جای صلح و آرامش  شما درگیر این مسئله هستید و در مورد این دروغ کوچک فکر میکنید.

وقتی میخواهید حرفی بزنید، آگاهانه تصمیم بگیرید که حقیقت را بگویید، یا آنچه که واقعا منظورتان است را بر زبان بیاورید. لازم نیست که حقیقت آزاردهنده و یا ناملایم باشد، میتوانید حقیقت را با مهربانی و ملایمت اما محکم بگویید. وقتی حقیقت را بگویید، هیچ کس نمیتواند آن را رد کند، هرچند که چیزی را که میشنوند دوست نداشته باشند.

قسمت دوم: به آنچه میگویید عمل کنید.

 گاهی اوقات ما نا آگاهانه یا ازروی عادت حرف هایی می زنیم که منظورمان دقیقاً آن نیست . برای مثال وقتی میخواهیم تلفن را قطع میکنیم به دوست، همسرمان یا هر کس دیگری میگوییم،" سلام برسان" ، نه به این دلیل که واقعا منظورمان این است، بلکه به خاطر عادت. کلمات به صورت خودکار بر زبان ما جاری می شوند و کم کم معنی واقعی خود را از دست میدهند.

مثالی دیگر، میگوییم "به زودی با شما تماس میگیرم" یا "به زودی با هم صحبت خواهیم کرد" یا "فردا با تو تماس میگیرم." یا پیشنهاد کمک میدهیم یا کلماتی که در خداحافظی به کار میبریم، اما منظور ما واقعاً آن ها نیست اما آنها را میگوییم چون آسان است و باعث خشنودی دیگران میشود.

ممکن است فکر کنیم که این کارها بی ضررند اما در عمق وجود خود میدانیم که غیر واقعی هستند. آنها دروغ های کوچکی هستند که ما برای خود مسئله ای درونی کرده ایم واین باعث میشود که در طی زمان تبدیل به شخصی با وجدان گناه کار شویم که این ما را از زندگی زمان حال دور میکند.

با عزم واراده با خود عهد ببندید که هر چیزی که مقصودتان است را بگویید و قول های تو خالی ندهید که نمیتوانید و نمیخواهید عملی کنید.

حرفی را که نمیتوانید به همه بزنید به هیچ کس نزنید.

قبول داشته باشید یا نه بیشترما به شکلی غیبت کردن را دوست داریم. همچنین در یافتن خطاهای دیگران سریع عمل می کنیم و سپس با دوستان مورد اطمینان مان  در مورد آنها صحبت میکنیم. یا در مورد بد شانسی یک نفر مطلع میشویم و میخواهیم به سرعت به همه خبر دهیم. 

مطمئنم میتوانید نمونه های زیادی را به خاطر بیاورید. به این مثال توجه کنید: سارا در محل کارش عصبانی میشود و بر سر همکارش فریاد می کشد، وقتی به خانه می رسیم به سرعت در مورد این داستان با همسرمان صحبت میکنیم.

مثال دیگر، آرش از کار بی کار شده است، وقتی از این موضوع اطلاع پیدا میکنیم، به بهترین دوستمان المیرا زنگ میزنیم یا پیغام میدهیم تا موضوع را به اطلاعش برسانیم ، و یا آرش را مسخره میکنیم، زیرا از او خوشمان نمی آید.

در هر دو مورد ما نمی توانیم همه چیز را دقیقاً به همه بگوییم به خصوص به المیرا یا آرش. و اگر واقعا به درونمان بنگریم میبینیم که بعد از گفتن آن حرف ها احساس خیلی خوبی نداریم.

وقتی چنین مکالمه ای را بررسی میکنیم، میفهمیم که هیچ کاری برای پرورش روح مان انجام نداده ایم. تنها کاری که کرده ایم داستان سرایی و ایجاد انرژی منفی و کشمکش درونی است که درون ما را آلوده میکند.

خودتان را ملزم کنید که  حرفی را با هیچ کس در میان نگذارید مگر اینکه بتوانید آن را به همه بگویید. خودتان را مجبور به توقف داستان سرایی و انتشار انرژی منفی کنید.

آنچه را که نمیتوایند جلوی دیگران مطرح کنید در خلوت به خود نگویید.

بیشتر ما خیلی از خودمان انتقاد میکنیم. مردم هرگز چیزهایی را که به خود میگویند جار نمیزنند، بنابراین در خلوت ذهنمان اعتقاد داریم که ما تنها کسی هستیم که تحت تاثیر گفتگوهای منفی با خودمان،عزت نفس پایین و ترس قرار دارد. 

وقتی کاری عالی پیش نمیرود، ما اول خودمان را مقصر میدانیم، خودمان را به خاطر کاراشتباه، خوب کار نکردن و آنچه از دست داده ایم، سرزنش میکنیم.

همه ما با خودمان صحبت میکنیم اما مشکل وقتی بوجود میاید که ما این گفتگوهای درونی را باور میکنیم، تا جایی که اعتقادات غلطی در مورد خودمان پیدا میکنیم. این اعتقادات غلط برای روح و خوشبختی آینده ما مضر است، مگر اینکه کاری کنیم که این اعتقادات از یاد بروند.

دفعه بعد که این صدا را در سرتان شنیدید که میگفت "من احمقم" یا "من خوب نیستم" یا "من یک بازنده هستم" یا افکار دیگری علیه خودتان، بدانید که این شما نیستید. میتوانید شفاهی بگویید"این من نیستم !این حقیقت ندارد" و حتی این  جملات را در برابر این افکار بیان کنید، "از امروز به بعد من تصمیم میگیرم که این افکار وجود نداشته باشند، زیرا که دیگر نمی توانند برمن تاثیر بگذارند. من اعلام میکنم که این اندیشه ها واقعی نیستید و من از امروز از چنگ آنها آزادم."

منظور قانون سوم این است که هرگز ذهن خود را درگیر اندیشه هایی در مورد خود نکنید که قادر نیستید با دیگران در میان بگذارید. درون خود را پاک نگه دارید.

حرفی را نزنید مگر اینکه صحیح، مفید یا از روی محبت باشد.

بعضی از افراد آنقدر درگیر گفتگوی درونی خود هستند که این گفتگو ها به صورت سخنان بی فایده ای بر زبانشان جاری میشود. مانند کسانی که در اتوبوس صحبت میکنند و یا دوست دارند در محل کار کنار آبسردکن بایستند و صحبت کنند.  اگر آن ها را زیر نظر بگیرید و تعداد چیزهای واقعاً مفید یا جالبی که میگویند را بشمارید، خواهید دید که تعداد آنها انگشت شمار است.

نه تنها این آشفتگی، افراد دور و بر این فرد را تحت تاثیر قرار میدهد بلکه انرژی زیادی را به خاطر حرف زدن از این شخص میگیرد. آخرین باری را که در مورد چیزی بدون هدف و به مدت طولانی صحبت کردید به یاد بیاورید و اینکه چقدر بعد از آن احساس خالی بودن میکردید. هر چه حرف های بی فایده تری بزنیم چیزهای بی فایده تری به ذهنمان میرسد.

اگر فکر میکنید که اینها مشخصات شماست ناامید نشوید. من هم چنین بودم، میتوانید با آن مبارزه کنید و بر آن غلبه کنید. 

بعضی افراد این تمرین را درروزهای تعطیل انجام میدهند به دلیل اینکه لازم نیست صحبت کنند، یا مطالعه کنند، و یا از کامپیوتر استفاده کنند. در پایان آن روز حس فوق العاده سکوت و آرامش و فوران انرژی را درون خود احساساس می کنند.

مراقب باشید که چه میگویید وفقط زمانی لب به سخن بگشایید که این سه مورد را رعایت کرده باشید:

آیا چیزی که میخواهم بگویم...

• در مورد من درست است؟ قلب من آن را باور دارد؟
• برای کسی یا موقعیتی مفید است؟
• از روی مهربانی یا دلسوزی است؟ تعارف است یا واقعاً برای کمک است؟

این 4 قانون را شخصی چند وقت پیش به من گفت و اینها دلیل نوشتن این مقاله هستند. بعد از عمل کردن به آنها در زندگی خودم، به این نتیجه رسیدم که اگر این 4 جمله را طی 21 روز به کار ببندید متوجه یک دگرگونی زیبا دردرونتان میشوید- از هیاهو به سکوت و از تاریکی به روشنی.

ممکن است در ابتدا مشکل به نظر برسد اما اگر برای 3 روز به آن عمل کنید بعد از آن کار راحت تر میشود. آن را به 7 روز برسانید وسپس 21 روز. لطفاً خود را به خاطر لغزش از قوانین سرزنش نکنید. ممکن است برای هرکسی اتفاق بیفتد فقط به مسیر خود ادامه دهید.

بعد از مدتی متوجه میشوید که دنیای بیرونی شما نیز تغییر کرده است، همانگونه که دنیای درونی شما تغییر یافته است. لطفاً تجربیات خود را با ما در میان بگذارید.

یک چیز دیگر لطفا بگذارید که قلبتان هدایتتان کند. به ندای قلبتان گوش دهید و به آن اطمینان کنید.
.
مترجم: زهرا شریعتی

Saturday, April 28, 2012

افسانه سیزیف» به روایت آلبر کامو // برگردان :وحيد مواجي



........................................
خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که دائما سنگی را به بالای کوهی بغلتاند، تا جائیکه سنگ بخاطر وزنش به پایین می‌افتاد.آنها به دلائلی فکر می‌کردند که تنبیه وحشتناک تری از کار عبث و بی امید وجود ندارد.
اگر کسی به هومر معتقد باشد، سیزیف خردمندترین و محتاط ترین موجودات فانی بود. هرچند، بنا بر روایتی دیگر، او مایل بود تا حرفه راهزنی را بیازماید. من تضادی در این امر نمی‌بینم. عقاید مختلفی وجود دارد که چرا او کارگر پوچ و عبث جهان زیرین شد.
اولا، او متهم به سبک سری در رفتار با خدایان است. او اسرارآنان را دزدید. اگینا، دختر اسوپوس، توسط ژوپیتر ربوده شد. پدرش از ناپدید شدن او به هراس آمده و به سیزیف شکایت برد. او که از جریان ربودن باخبر بود، به این شرط حاضر شد ماجرا را بگوید که اسوپوس به قلعه کورینث، آب برساند. به خاطر آذرخش های آسمانی، او برکت آب را ترجیح داد. به همین دلیل او در جهان زیرین تنبیه شد. هومر همچنین می‌گوید که سیزیف، مرگ را در زنجیر کرده بود. پلاتو نمی‌توانست منظره فرمانروایی ویران و ساکت او را تحمل کند. او خدای جنگ را گسیل داشت تا مرگ را از دستان اشغالگر آزاد سازد.
گفته می‌شود که سیزیف وقتی نزدیک به مرگ بود، بطور بی ملاحظه ای می‌خواست عشق زن خود را بیازماید. او به زنش فرمان داد که بدن دفن نشده خود(سیزیف) را در وسط میدان عمومی‌قرار دهد. سیزیف در جهان زیرین بیدار شد و آنجا درحالی که از فرمانبرداری بسیارمتضاد با عشق انسانی رنج می‌برد، این اجازه را از پلاتو گرفت که به زمین برگردد تا زن خود را ملامت کند. ولی وقتی دوباره چشمش به دنیا باز شد، از آب و خورشید، سنگ های گرم و دریا لذت برد،دیگر نمی‌خواست به آن تاریکی دوزخ وار برگردد. فراخوانی ها،علائم خشم و اخطارها هیچ کدام کارگر نیفتاد. سالهای زیاد دیگری را هم با انحنای خلیج، دریای تابان و لبخند زمین زندگی کرد.
حکمی‌از جانب خدایان ضروری به نظر می‌رسید. عطارد آمد و گریبان مرد گستاخ را گرفت، او را از لذات خود جدا ساخت و به زور به جهان زیرین برد، جائی که سنگش انتظار او را می‌کشید.
تا حالا دریافته اید که سیزیف، فرمان پوچی است. او همانقدر که لذت می‌برد، عذاب می‌کشد. تمسخر خدایان از جانب او، نفرت او ازمرگ و اشتیاق او برای زندگی، آن مجازات وصف ناشدنی را برای او به ارمغان آورد که تمام وجودش باید برای انجام دادن هیچ، بکار رود. این هزینه ای است که باید برای اشتیاق به زندگی پرداخته شود. چیزی از دنیای زیرین درباره سیزیف به ما گفته نشده است.
افسانه ها برای تصورات بوجود می‌آیند تا در آنها روح بدمند. درمورد این افسانه، تمام تلاش یک شخص برای بالابردن یک سنگ عظیم،چرخاندن آن و هل دادن آن به سمت بالا روی یک سطح شیب دار برای صدها بار را می‌توان دید؛ صورت رنجور، گونه چسبیده به سنگ،شانه هایی زیر توده ای از خاک، پاهای از هم وارفته، شروع دوباره با بازوان گشاده و تمام امنیت انسانی دستان پینه بسته را می‌توان دید. در پایان تلاش بی پایان او در فضا و زمان بی نهایت، هدف برآورده می‌شود. آنگاه سیزیف می‌بیند که سنگ در چند لحظه به سمت دنیای پائین تر می‌غلتد و به جایی می‌رود که دوباره باید آنرا به سمت قله راند. او دوباره به پائین برمی‌گردد.
در طی این بازگشت، این وقفه، است که سیزیف نظر مرا به خود جلب می‌کند. صورتی که بدین حد به سنگ ها نزدیک است و رنج می‌کشد،خودش اکنون سنگ شده است! مردی را ببینید که با گامهایی سنگین و درعین حال شمرده به عذابی بازمی‌گردد که هیچگاه پایان آنرا نخواهد دانست. آن موقع مثل مکثی که با رنج او فرا می‌رسد، زمان هوشیاری است. در تک تک آن لحظات که او ارتفاعات را ترک می‌کند و تدریجا به کنار خدایان کشیده می‌شود، مافوق سرنوشت خود قراردارد. او از سنگ خود سخت تر است.
اگر این افسانه غم انگیز است، بخاطر اینست که قهرمان آن هشیار است. در واقع اگر در هر قدم، امید موفقیت به او دلگرمی‌می‌دهد، شکنجه ای وجود دارد؟ کارگر امروزی، در هرروز زندگی اش کار یکسانی می‌کند و سرنوشت او کمتر از سرنوشت سیزیف، پوچ نیست. ولی فقط در لحظات نادری، غم انگیز می‌شود که هشیاری وجود دارد. سیزیف، کارگر خدایان، ناتوان و سرکش، تمام جزئیات وضعیت تأسف آور خود را می‌داند: این چیزی است که درطی هبوط خود به آن می‌اندیشد. روشن بینی که قرار بود شکنجه او باشد، به تاج پیروزی او تبدیل می‌شود. هیچ سرنوشتی وجود ندارد که نتوان با استهزا بر آن فائق آمد.
بنابراین اگر هبوط، بعضی مواقع با غضه همراه بود، می‌تواند با شادی نیز همراه باشد. این حرف زیادی نیست.
باز هم من سیزیف را تصور می‌کنم که به سوی سنگ خود برمی‌گردد و غصه دوباره آغاز می‌گردد. وقتی تصورات زمین در حافظه حک می‌شوند، وقتی خاطرات شادی دست از سر آدم برنمی‌دارند، قلب انسان، سودازده می‌شود: این پیروزی سنگ است، اصلا خود سنگ است. اندوه بیکران را نمی‌توان تحمل کرد. این ها، شبهای گتسمان ما هستند.
ولی حقایق نابود کننده، اگر تصدیق شوند، کشنده خواهند بود.بنابراین ادیپ در آغاز بدون اینکه بداند تسلیم قسمت است. ولی از لحظه ای که آگاه می‌گردد، تراژدی او آغاز می‌شود. در همان لحظه، کور و بی امید، در می‌یابد که تنها حلقه متصل کننده اوبه جهان، دستان آرام دختری است. آنگاه نکته شگرفی طنین انداز میشود: " علیرغم این همه کارهای شاق، سن زیاد و اصالت روحم مرا به این نتیجه می‌رساند که همه چیز خوب است". لذا ادیپ سوفوکل، مثل یریلف داستایفسکی نسخه پیروزی پوچ و بی معنی را می‌پیچد. خرد باستان، شجاعت مدرن را تأیید می‌کند.
کسی، پوچی را در نمی‌یابد مگر اینکه وسوسه شود تا دستورالعملی برای شادی بنویسد. "چی! با این روشهای مبتذل؟" با این حال دنیایی وجود دارد. شادی و پوچی، دو پسر یک زمین هستند. آنها جدایی ناپذیرند. اشتباه خواهد بود اگر بگوییم که لزوما شادی از کشف پوچی سرچشمه می‌گیرد. همچنین اگر بگوییم ازبین رفتن پوچی،ناشی از شادی است. ادیپ می‌گوید "من نتیجه می‌گیرم که همه چیزخوب است" و این جمله مقدس است. این جمله در جهان وحشی و محدود انسان طنین انداز می‌شود. به ما می‌آموزد که "همه"، خسته کننده نیست و نبوده است. از این دنیا، خدایی را بیرون می‌اندازد که با ناخشنودی و ترجیح رنج بیهوده به آن وارد شده بود. از قسمت،یک مسأله انسانی می‌سازد که باید با انسان ها همنشین شود.
تمام شادی خاموش سیزیف، در این امر نهفته است. قسمت او، مال خودش است. سنگش نیز همینطور. مرد ناامید وقتی به شکنجه خود می‌اندیشد، تمام خدایان دروغین را سرجای خود می‌نشاند. در جهانی که ناگهان به سکوت خود بازگشته است، ده ها هزار صدای کوچک سرگردان برمی‌خیزد. نداهای ناخودآگاه و مخفی و دعوت ها ازهرطرف، بازگشت ضروری و هزینه پیروزی هستند. بدون سایه، خورشیدی نخواهد بود و شناختن شب واجب است. انسان ناامید می‌گوید "آری" و لذا تلاش هایش ازین پس بی پایان خواهد بود. اگر قسمت شخصی وجود داشته باشد، سرنوشت بالاتری وجود نخواهد داشت یا حداقل سرنوشتی وجود دارد که او نتیجه می‌گیرد ناگزیر و پست است. اما در مورد باقی مطالب، او درمی‌یابد که خداوندگار روزگار خود است. در آن لحظه ظریف، نظری به عقب بر زندگی خود می‌اندازد، سیزیف که به سوی سنگ خود برمی‌گردد، در آن چرخش ناچیز، او به آن اعمال نامرتبطی که سرنوشت او را تشکیل داده اند، توسط او بوجود آمده اند و در سایه حافظه او ترکیب شده اند و با مرگ او مهر و موم شده اند می‌اندیشد. بنابراین، بشر، تقاعد به اینکه تمام سرچشمه های این اتفاقات، انسان است، انسان نابینایی که مشتاق دانستن این است که چه کسی می‌داند شب، انتهایی ندارد، همچنان درحرکت است. سنگ همچنان می‌چرخد.
من سیزیف را در پایین کوه رها می‌کنم! انسان همیشه راه خودرا می‌یابد. ولی سیزیف صداقت بالاتری را آموزش می‌دهد که خدایات را نفی کرده و سنگ ها را می‌چرخاند. او همچنین نتیجه می‌گیرد که همه چیز خوب است. این جهان از این پس بدون خدا، به نظر او نه بی حاصل است و نه پوچ. هر اتم آن سنگ، هر تکه آن کوهستان غرق درشب، برای خود دنیایی است. فقط تلاش برای غلبه بر ارتفاع، برای ارضای قلب انسان کافی است. باید سیزیف را شاد بپنداریم.

Wednesday, April 25, 2012

تخم‌مرغ و مرغ // جوواني گوارسکي(Giovanni-Guareschi) // برگردان: جمشيد ارجمند

















تخم‌مرغ و مرغ // جوواني گوارسکي(Giovanni-Guareschi) // برگردان: جمشيد ارجمند



..................................
بين رفقاي په‌پونه يک نفر بود که اسمش را گذاشته بودند «بشکه». آدم پخمة گنده‌اي بود مثل لاک‌پشت، بطئي و کمي هم خل مزاج. بشکه به واحد سياسي که فرماندهش بيجو بود تعلق داشت. نقش ارابة جنگي را بازي مي‌کرد؛ وقتي لازم مي‌شد که در يک اجتماع رقيب خرابکاري شود، او با واحد خود راه مي‌افتاد و هيچ‌کس جلودارش نبود. بيجو و برو بچه‌ها اين‌جوري، پشت سر بشکه تا نوک دماغ ناطق پيش مي‌رفتند و آن‌جا آن‌قدر سوت مي‌زدند و فرياد مي‌کشيدند که ناطق را وادار به سکوت مي‌کردند. يک روز بعدازظهر، په‌پونه با مسوولان حوزه‌ها جلسه‌اي داشت که ديد بشکه وارد شد. همه کنار رفتند و بشکه تا جلو ميز په‌پونه پيش رفت و آن‌جا ايستاد. په‌پونه با حالت معذب از او پرسيد:
ــ چي مي‌خواي؟
بشکه سرش را از خجالت پايين انداخت و توضيح داد:
ــ من ديروز زنم رو کتک زدم. راستش تقصير داشت!
په‌پونه داد کشيد:
ــ اومدي اينو به من مي‌گي؟ برو واسة کشيش تعريف کن.
بشکه جواب داد:
ــ قبلاً اون‌جا رفتم اما اون به‌ام گفت که نظر به مادة هفت، همه‌چي عوض شده و اون ديگه نمي‌تونه منو بيامرزه. تويي که مي‌توني آمرزش بدي چون رييس بخشي.
په‌پونه با کوبيدن مشت روي ميز، همکارانش را که شروع به خنده کرده بودند ساکت کرد و رو به بشکه فرياد زد:
ــ برگرد پيش دون کاميلو و به‌اش بگو که بره به درک!
بشکه گفت:
ــخيله خوب، من مي‌رم؛ ولي قبلاً بايد تو گناه منو آمرزش بدي.
په‌پونه جا داشت که فرياد بکشد. بشکه ول‌کن نبود و گفت:
ــ تا آمرزش ندي از اين‌جا تکون نمي‌خورم. اگه تا دو ساعت ديگه گناهمو نبخشي همه‌چي رو داغون مي‌کنم؛ چون اون‌وقت معلوم مي‌شه که تو با من بدي.
دو راه وجود داشت؛ يا از بين بردن بشکه، يا آمرزيدن او. په‌پونه به فرياد گفت:
ــ من آمرزيدمت!
بشکه با متانت گفت:
ــ نه، تو بايد منو به زبون لاتيني بيامرزي، مث کشيش، وگرنه درس نيست.
په‌پونه که از خشم داشت مي‌ترکيد، غريد:
ــ اگه تي ابسولويد!(Ego ti absolved) (من تو را آمرزيدم)
ــ کفاره چي؟
ــ کفاره نداره!
بشکه، راضي، گفت:
ــ خب، حالا مي‌رم پيش دون کاميلو و به‌اش مي‌گم که بره به درک. اگه خواست شر راه بندازه مي‌کوبمش.
په‌پونه گفت: اگه شر راه انداخت، خودتو آروم نيگه‌دار، وگرنه حالتو مي‌گيره.
بشکه گفت:
ــ بسيار خوب، ولي اگه تو به‌ام دستور بدي بکوبمش، مي‌کوبمش حتي اگه حالمو بگيره.
دون‌کاميلو همان‌شب منتظر بود که په‌پونه به‌صورت حيواني وحشي سربرسد ولي په‌پونه ظاهر نشد. اما شب بعد با همة افراد ستادش روانه شد؛ روي نيمکت‌هاي جلو خانة کشيش نشستند و شروع کردند، در حال تفسير يک روزنامه، به حرف زدن... دون‌کاميلو در بعضي موارد کمي مثل بشکه بود؛ اين بود که به دام افتاد. آمد دم در، دست‌هايش را پشت سر قلاب کرده بود و سيگار برگي به دهان داشت.
گروه نشسته، دسته جمعي با صميميت گفتند:
ــ سلام آقاي کشيش!
و لبة کلاهشان را کمي بلند کردند.
بروسکو، با اشاره به روزنامه پرسيد:
ــ شما اينو ديدي آقاي کشيش؟ وقايع مهيجي اتفاق افتاده!
قضية مرغ شهر «آنکوم» بود که تخم خارق‌العاده‌اي گذاشته بود. روي تخم نقش برجسته‌اي از يک علامت مقدس وجود داشت.
په‌پونه با لحن جدي اظهار داشت:
ــ اين حتماً دست خداس، معجزه‌ايه که صورت شايسته و خوبي داره.
ــ جوونا! راجع به معجزه با احتياط‌‌تر حرف بزنين. پيش از اين‌که آدم حتم کنه که معجزه‌س بايد تحقيق کنه که يه پديدة طبيعي نباشه.
په‌پونه سرش را به حالت جدي تکان داد و تاييد کرد:
ــ البته! البته! از طرف ديگه به نظر من يه همچي تخمي بهتر بود موقع انتخابات انداخته مي‌شد؛ هنوز خيلي مونده به انتخابات.
بروسکو زد زير خنده:
ــ چه‌قدر ساده‌اي! اين يه قضية تشکيلاتيه. وقتي مطبوعات حسابي سازمان داده بشن، هرچي از اين تخم‌مرغا بخواي، از اين تخم مرغاي معجزه، درمي‌آد.
دون‌کاميلو به سردي گفت:
ــ شب به‌خير!
فردا وقتي دون‌کاميلو از جلو دفتر حزب رد مي‌شد ديد که بريدة روزنامة کذايي را به ديوار چسبانده‌اند؛ اعلاني هم به اون اضافه کرده‌اند:
«مرغ‌ها براي تبليغات انتخاباتي کار مي‌کنند؛ چه نمونة تحسين‌انگيزي است از انضباط!»
روز بعد مقاله‌اي تازه، روزنامه‌اي تازه و معجزه‌اي تازه.
په‌پونه که درست از جلو خانة کشيش رد مي‌شد در حالي که روزنامه‌اش را تکان مي‌داد گفت:
ــ واقعاً چيز خارق‌العاده‌ايه. تو ميلان يه مرغ ديگه‌اي يه تخمي گذاشته درست عين تخم‌مرغ آنکوم! بيايين ببينين آقاي کشيش.
دون‌کاميلو آمد پايين که مقاله را بخواند.
په‌پونه با حسرت گفت:
ــ فکر خوبي بود که از چنگ ما دررفت. اي!... کاشکي ما اول اين فکرو کرده بوديم: «مرغي در حزب نام‌نويسي کرد و فردا تخمي به دنيا آورد با علامت برجستة داس وچکش.»
همة رفقا دسته‌جمعي آه کشيدند.
په‌پونه ادامه داد:
ــ ولي نه! اونا براي خودشون مرغي دارن که ترتيب همة کارا رو مي‌ده، ما نمي‌تونيم معجزه راه بندازيم!
بروسکو گفت:
ــ بعضي‌ها اصلاً نوراني به دنيا ميان. چي‌کار مي‌شه کرد؟
دون‌کاميلو وارد بحث نشد. خداحافظي کرد و رفت. په‌پونه و رفقا هم رفتند که بريدة روزنامه را بر تابلو اعلانات خود نصب کنند، با يک يادداشت: «يک مرغ تبليغاتي ديگر!»
دون‌کاميلو نمي‌توانست نتيجه‌گيري رضايت‌بخشي بکند. اين بود که از مسيح محراب کمک خواست و به مسيح گفت:
ــ يا مسيح قضيه چيه؟
ــ من هم بيشتر از تو خبر ندارم دون‌کاميلو. تو روزنامه خونديش؟
دون‌کاميلو جواب داد:
ــ آره تو روزنامه خوندم ولي چيزي نمي‌فهمم. هرکسي مي‌تونه چيزي رو که تو مغزش مي‌گذره، تو روزنامه بنويسه. از نظر من اين معجزه غير ممکنه.
ــ دون‌کاميلو نبادا خيال کني خدا اين کارو کرده.
دون‌کاميلو مصممانه جواب داد:
ــ نه، مگه پدر ابدي بي‌کاره که روي تخم‌مرغ نقش بندازه.
مسيح آهي کشيد:
ــ تو آدم کم اعتقادي هستي دون‌کاميلو!
دون‌کاميلو اعتراض کرد:
ــ ابداً! اين يکي نه!
ــ صبرکن حرفمو تموم کنم. مي‌خواستم بگم که تو مرغ‌ها رو خيلي دست‌کم مي‌گيري.
دون‌کاميلو که هم‌چنان پيشرفت زيادي در درک مطلب نکرده بود، حرکتي از سر ناتواني کرد، علامت صليبي کشيد و رفت
فردا صبح چون هوس يک تخم‌مرغ تازه براي صبحانه، به سرش زد، به مرغداني رفت. مرغ سياه يک تخم کرده بود؛ دون‌کاميلو آن را داغ‌داغ برداشت و به آشپزخانه رفت؛ اما آن‌جا يک‌دفعه چشمش خيره شد. تخم‌مرغ عيناً شبيه تخم‌مرغ‌هاي توي روزنامه‌ها بود. نقش برجستة يک نان مقدس با هالة دورش به وضوح روي آن ديده مي‌شد. اين بود که دون‌کاميلو هوش از سرش پريد. جلو تخم‌مرغ نشست و يک‌ساعت آن را تماشا کرد. بعد ناگهان از جا برخاست، تخم‌مرغ را در گنجه قايم کرده، پسر خادم کليسا را صدا کرد:
ــ برو پيش په‌پونه و به‌اش بگو با همة مسوولاش بياد اين‌جا. مي‌خوام دربارة يه چيز فوري و خيلي مهم باهاش حرف بزنم، قضيه خيلي حياتيه.
نيم ساعت بعد، په‌پونه با اطرافيانش، ظنين، جلو در خانة دون‌کاميلو ايستاده بودند.
دون‌کاميلو گفت:
ــ بيايين تو، درو قفل کنين و بنشينين.
همه ساکت نشستند وشروع به تماشا کردند.
دون‌کاميلو از ديوار صليب کوچکي را برداشت و روي روميزي گذاشت و گفت:
ــ آقايون اگه به اين صليب قسم بخورم که حقيقت مي‌گم، شما باور مي‌کنين؟
همه که نيم‌دايره دور په‌پونه نشسته بودند، برگشتند طرف په‌پونه.
په‌پونه گفت:
ــ بله!
بقيه هم گفتند:
ــ بله!
دون‌کاميلو توي گنجه گشت و تخم‌مرغ را از آن درآورد و درحالي که دست روي صليب گذاشته بود گفت:
ــ قسم مي‌خورم که اين تخم‌مرغو، يه ساعت پيش، از تو لونة مرغ سياهم برداشتم و هيشکي نمي‌تونسته اونو اون‌جا بذاره چون تازة تازه بود.از طرف ديگه خودم در مرغدوني رو با کليدي که هميشه با خودم توي کيفم دارم باز کردم.
تخم‌مرغ را به په‌پونه داد و گفت:
ــ دست به دست بگردون.
همه نيم‌خيز شدند و تخم‌مرغ را به هم رد کردند، آن را جلو آفتاب گرفتند، نقش نان مقدس برجسته را با ناخن لمس کردند. آخرسر، په‌پونه تخم‌مرغ را با احتياط گرفت و روي ميز گذاشت. رنگش پريده بود.
دون‌کاميلو پرسيد:
ــ وقتي من اين تخم‌مرغ رو نشون بدم و همة مومنين لمسش کنن ديگه چي تو روزنامة ديواري‌تون مي‌نويسين؟ وقتي از برجسته‌ترين استادا درخواست کنم که بيان تحقيق کنن و با سي و شش تمبر تصديق بدن که کلک تو کار نيست... فردا همة زن‌ها مي‌ريزن سرتون و فرياد واحرمتا مي‌کشن و چشماتونو در مي‌آرن!
دون‌کاميلو با دست‌هاي افراشته، سخن مي‌گفت و تخم‌مرغ در دست‌هاي بزرگ او جلو آفتاب، همچون تخم‌مرغي نقره‌اي برق مي‌زد.
په‌پونه حرکتي از سر عجز کرد و تمجمج‌کنان گفت:
ــ با يه همچي معجزه‌اي ديگه چي مي‌خواين بگيم؟
دون‌کاميلو به آرامي گفت:
ــ خداوند که آسمون و زمين و دنيا و همه چيزايي رو که تودنياست آفريده، من جمله شما پابرهنه‌ها رو، براي نمايش قدرت خودش به يه مرغ احتياج نداره. و تخم‌مرغ در دستش خرد شد.
و ادامه داد:
ــ منم براي فهموندن عظمت خدا به مردم، احتياجي ندارم که از يه مرغ ابله کمک بگيرم.
بعد، مثل تير رفت و در حالي‌که گردن مرغ سياه را گرفته بود برگشت و ضمن فشردن گردن مرغ گفت:
ــ ببين حالا چي‌کارت مي‌کنم! مرغ بي‌حرمتي که به خودت اجازه دادي تو کاراي مقدس مذهب دخالت کني.
دون‌کاميلو مرغ خفه شده را به کناري انداخت وهمچنان برآشفته نزديک په‌پونه رفت. په‌پونه در حالي که عقب عقب مي‌رفت و گردنش را گرفته بود گفت:
-دون‌کاميلو! يه خورده صبر کن؛ من که تخم نذاشتم!
اعضاي ستاد از خانة کشيش بيرون رفتند و ميدان آفتاب‌زده را طي کردند.
بروسکو گفت:
ــ من نمي‌تونم حرفمو درست بزنم؛ ولي اين بابا از اوناس که مي‌تونه منو قيمه‌قيمه بکنه بدون اين‌که عصباني بشم!
په‌پونه زير لبي گفت:
ــ هوم! واسة اين‌که خودش قيمه‌قيمه شده بود و عصباني نشده بود.
در همين احوال دون‌کاميلو رفته بود پيش مسيح محراب و مي‌گفت:
ــ خب، خوب کاري کردم يا بدکاري کردم؟
ــ مسيح جواب داد:
ــ خوب کاري کردي؛ خوب کاري کردي؛ اما ديگه لازم نبود اون مرغ بيگناه و بيچاره رو بکشي.
دون‌کاميلو گفت:
ــ دو ماه بود که هوس مرغ‌پلو کرده بودم!
مسيح تبسم کرد.
ــ نوش جونت، دون‌کاميلوي بيچاره!

جنسیت فرزندان خود را تعیین کنید

پسر می‌خواهید یا دختر؟این اولین سوالی است که می‌توانم قبل از خواندن این مقاله از شما، اگر که برای شما پسر یا دختر دار شدن هیچ فرقی باهم ندارند، لازم نیست که این مقاله را بخوانید زیرا در این مقاله تنها قصد داریم که به این موضوع برسیم که چگونه بر اساس انتخاب آگاهانه‌مان پسر یا دختر دار بشویم !

 

پس بازهم این سوال را از شما می‌پرسم، پسر می‌خواهید یا دختر ؟

در بیشتر خانواده هایی که تازه تشکیل زندگی داده‌اند بین زن و مرد بر سر جنس فرزند اختلاف نظر وجود دارد؛ عده ای طرفدار دختر و عده ای دوستدار پسر هستند شاید هم برای بعضی اشخاص چندان تفاوتی نداشته باشد چون هنوز صاحب هیچ کدام نیستند !
در قدیم چون به نیروی کار مرد بیشتر از زن نیاز بود اگر خانواده‌ای صاحب فرزند پسر نبود برای رسیدن به این نعمت شاید تعداد افراد خانواده به بالاتر از هشت تا هم می رسید تا سرانجام یکی از آنها پسر شود.
این می‌شد که آمار فرزندان یک خانواده بسیار بالا می‌رفت، همچنین خیلی از خانواده‌ها به خاطر این موضوع دچار فروپاشی می‌شدند و این به عنوان یک معضل خیلی از خانواده‌ها را رنج می‌داد.
اما امروزه با استفاده از دانش پزشکی، زیست شناسی (بیولوژی) و علم تغذیه، شما می‌توانید جنسیت فرزندتان را خودتان انتخاب کنید، این یک بلوف اغراق آمیز نیست، باوار کنید !
در این نوشتار سعی بر این داریم که انواع راه‌ها و روشهای انتخاب جنسیت قبل از لقاح را به شما آموزش بدهیم، پس مقاله را تا انتها بخوانید !
انواع راه‌های انتخاب جنسیت قبل از لقاح و تشکیل نطفه
امروزه شما می‌توانید با یک سنوگرافی بعد از هفته ۱۴ بارداری، جنسیت نوزادتان را بفهمید، اما این عمل برای بعضی از خانواده‌ها مطلوب نیست چون شاید نتیجه سنوگرافی بر خلاف علاقه خیلی از والدین باشد.
مثلا والدینی که علاقمند به داشتن پسر هستند، ممکن است در موقع شنیدن جواب سنوگرافی که دختر بودن نوزاد را مشخص می‌کند، شکه بشوند و جا بخورند و آن وقت این رخ داد مایع بی‌میلی والدین نسبت به سرنوشت فرزند در راه و همچنین تکرار بارداری‌های مادر در سال‌های آینده شود.
اما، امروزه با استفاده از علم روز، می‌توانیم با درجه اطمینان بالایی به پسردار شدن یا دختر دار شدن خودتان، حتی قبل از عمل لقاح و آمیزش پی ببرید، برای این کار کافی است که یکی از راه‌های زیر را انتخاب کنید.
۱ – روش تغدیه‌ای
۲- روش زمان بندی مقاربت ( تعیین زمان تخمک گذاری)
۳- روش شستشوی مهبلی ( واژن)
۴- روش زمان بندی ماهیانه مقاربت
۵ – روش تعیین میزان اسپرم
۶- روش نشاندار کردن لیزری گامتها
۷- روش PGD – IVF
مکانیسم دختر شدن یا پسر شدن نطفه چیست ؟
قبل از توضیح روش‌های نام برده شده، ابتدا جادارد که یک توضیح مختصر در مورد فرایند لقاح بدهیم تا بهتر بتوانیم مطلب را خلط کنیم.
بر طبق طبیعت انسانی مردان دارای اندام جنسی مردانه و زنان دارای اندام جنسی زنانه هستند، این اندام‌ها هرکدامشان کار بخصوص را انجام می‌دهند و در حقیقت مکمل یکدیگر محسوب می‌شوند.
اندام جنسی مردانه اسپرم تولید می‌کند و اندام جنسی زنانه تخمک، مرد اسپرم تولید شده در بیضه‌هایش را توسط مایع منی و آلت تناسلی‌اش به مهبل زن وارد می‌کند، این اسپرم‌های تولید شده بعد از انزال در مهبل زن باقی می‌مانند و عده‌ای از آنها موفق می‌شوند از مجرای دهانه رحم که در داخل مهبل زن قرار دارد، عبور کنند.
رحم که اندام تولید مثلی زن است، یک اندام گلابی شکل است که انتهای گلابی شکل آن رو به پایین است.
اسپرم بعد از وارد شدن به رحم زن در طول آن حرکت می‌کند و بالا می‌رود، اگر در این هنگام تخمکی در رحم زن موجود باشد، عمل لقاح از بهم پیوستن دو گامت تکمیل می‌شود و جنین تشکیل می‌گردد، این جنین اگر که در داخل رحم مادر لانه‌گزینی کند، سبب بارداری مادر و تولد نوزاد خواهد شد و اگر نتواند لانه‌گزینی کند از بدن دفع خواهد گشت.
مردان کالا دو نوع گامت تولید می‌کنند، یکی گامت ایکس دار (x) و دیگری گامت ایگرگ دار (y)، تفاوت این دو گامت در کروموزوم شماره ۲۳ آنها است، زنها نیز کلا یک نوع گامت تولید می‌کنند و آن نیز فقط کرومزوم شماره ۲۳ x شکل را دارد، اگر که گامت ایکس دار مرد با تخمک ایکس دار زن لقاح کند، فرزند دختر خواهد شد و اگر که گامت ایگرگ دار مرد با تخمک ایکس دار زن لقاح انجام دهد، جنین حاصله پسر خواهد شد.
پس تا اینجا می‌بینیم که پسر یا دختر شدن فرزند بستگی به مرد دارد نه زن و این مرد است که با دو نوع گامت خودش مشخص می‌کند که جنین پسر باشد یا دختر، در شرایط ایده آل شانس پسر یا دختر شدن جنین برابر یعنی ۵۰ – ۵۰ است و بستگی به این دارد که در موقع لقاح کدام اسپرم خودش را زودتر به تخمک برساند تا آن را بارور سازد.
اما در زندگی طبیعی شرایط ایده‌آل کمتر اتفاق می‌افتد و عوامل محیطی بسیاری بر شانس لقاح هریک از اسپرم‌های X دار یا Yدار تاثیر خواهند گذاشت.
عوامل محیطی همچون تغذیه مادر، میزان سلامت روحی روانی او، زمان مقاربت، میزان ph مهبل مادر در هنگام مقاربت، عوامل اجتماعی و … همه و همه می‌توانند در پسر یا دختر دار شدن زن تاثیر بگذارند.
شایان ذکر است که بر طبق مطالعه‌ای که نتایج آن در نشریه آکادمی ملی علوم آمریکا چاپ شده است حاکی است، زنان باردار در دوره‌هایی که با اضطراب شدید مواجه هستند ممکن است به طور ناخواسته به نوعی درگیر انتخاب جنس فرزند شوند.
معمولا به ازای تولد هر یکصد دختر در حدود ۱۰۴ پسر متولد می‌شوند، اما در دوره‌های بحرانی مانند زمان قحطی، این نسبت کاهش پیدا می‌کند و به نظر می‌رسد جنس مذکر بیشتر ضرر می‌بیند.
بر طبق گزارش بی بی سی نظریه های علمی می‌گوید که به لحاظ تکاملی مزیت داشتن دختر این است که در دوران‌های سخت دخترها ژن پدر و مادر را بهتر منتقل می‌کنند.
همچنین بنا به گزارش پایگاه اینترنتی لها آنلاین دکتر ساره جونز از دانشگاه کنت انگلیس که به تحقیقی پیرامون نقش عوامل محیطی در جنسیت فرزندان پرداخته است، اعلام داشته که زنان ناراضی و بسیار شکایت کننده اغلب دختر می زایند. همچنین دکتر مدحت الشامی، مشاور تغذیه و بهداشت عمومی نیز گفته است که : در طول تاریخ، در دوره هایی زاد و ولد دختر زیاد بوده است و در دوره هایی نیز زاد و ولد پسر و این به مسایل مختلف زیست محیطی برمی گردد.
وی افزوده است که: بدن انسان از تغییرات فیزیولوژیکی و مزاجی بیرون بسیار تاثیر می گیرد و به همین دلیل تولد پسران در دوره های پس از جنگ و در هنگام صلح، افزایش می یابد.
دکتر مهر اکتائی یک متخصص زنان و زایمان در ایران نیز معتقد است که که نژاد سیاه، بچه دار شدن در سن بالای ۳۰ سالگی، تفاوت سنی زیاد بین زن و مرد، آب و هوای گرم، استرس و افسردگی زنان، آلوده کننده های محیطی و مصرف سیگار احتمال دختر دار شدن را زیاد ترمیکند.
بواقع همیشه شرایط نامساعد محیطی منجر به دختر شدن فرزند می‌شود و این شاید فلسفه والایی داشته باشد که به تکامل انسان مربوط می‌شود.
دانشمندان معتقدند که دختران به دلیل اینکه نیروی تولید مثل جامعه هستند، در مواقع بحرانی تعدادشان افزایش می‌یابد زیرا در این مواقع ممکن است ۵ دختر متولد شده ۵ فرد دیگر را بدنیا بیاورند و ۲۵ فرد جدید تولید کنند، درصورتیکه شاید اگر ۵ پسر جای آنها متولد می‌شد امکان افزایش تعداد فرزندان در نسل‌های آتی بسیار پایین تر می‌بود.
اما با این حال در شرایط عادی به ازای هر ۱۰۰ دختر ۱۰۴ پسر متولد می‌شود که این نشان دهنده تعادل در چرخه طبیعت است.
در ادامه به شرح دقیق روشهای تعیین جنسیت جنین قبل از لقاح خواهیم پرداخت اما لازم است که بدانید این روشها کلا به دو دسته تقسیم بندی می‌شوند، دسته اول روشهایی هستند که با تغییر شرایط محیطی بدن مادر، امکان پسر یا دختر دار شدن او را افزایش می‌دهند و دسته دوم روش‌های طبی‌اند که توسط متخصصین در آزمایشگاه‌ها و مراکز درمان ناباروری و ژنتیک انجام می‌گیرند، در روش‌های دسته اول نیاز شما به مراجعه به پزشک کمتر است و خودتان می‌توانید دستورالعمل‌ها را اجرا کنید اما در روش‌های دسته دوم باید حتما تحت مراقبت پزشکی قرار بگرید، اما با این حال مزیت روش‌های دسته دوم همچون روش‌های PGD، لقاح مصنوعی IVF و نشاندار کردن لیزری این است که درصد ضریب اطمینان این روش‌ها ۱۰۰٪ است اما روش‌های دسته اول در بهترین حالت چیزی در حدود ۸۰٪ ضریب اطمینان خواهند داشت.
ما هر دو روش را برای شما توضیح خواهیم داد و انتخاب را به خودتان واگذار می‌کنیم !
۱ – روش تغذیه‌ای
پیروی از رژیم غذایی مخصوص برای به دست آوردن فرزند پسر یا دختر از زمان های قدیم معمول بود، ولی از آنجا که مکانیسم و نحوه اثر این روش ناشناخته بود، رژیم های غذایی، متفاوت و گاه متناقض به کار گرفته می شد.
در انسان اگر چه نحو عمل رژیم غذایی و استفاده از رژیم مناسب شناخته نشده ولی حدس زده می شود که ممکن است به علت تغییر متابولیسم تخمک و بخصوص یون‌های سطح خارجی آن در صورتی که تخمک یون مناسب را داشته باشد بتواند اسپرماتوزوئید حامل کروموزوم جنسی y یعنی پسر یا x یعنی دختر را به طرف خود جلب کند.
نتایجی که از به کار بردن این روش گزارش شده، یکنواخت نیست و بعضی از مراکز بین ۸۰ تا ۱۰۰ درصد موفقیت گزارش داده اند، اما این نتایج، زمانی می تواند قابل قبول و قابل اعتماد باشد که رژیم غذایی به تنهایی مورد استفاده واقع شود و سایر روش ها همزمان با این روش به کار گرفته نشود.
روش استفاده از رژیم غذایی استاندار خاصی ندارد و تا حدود زیادی با مواد غذایی معمول در هر کشور ارتباط دارد. ولی نتایج به دست آمده از این تحقیقات، یکنواخت بوده و هدف از آن تغییر تعادل موجود بین یون های منیزیم، سدیم، پتاسیم و کلسیم است.
در این روش آنچه اهمیت دارد نسبت این مواد به یکدیگر و نه مقدار مطلق آنهاست.
بنابراین، رژیم غذایی باید به نحوی انتخاب شود که نه تنها باعث بالا رفتن ماده معدنی مورد نظر نشود بلکه مقدار املاحی را که باعث جلب اسپرماتوزوئید جنسیت مخالف جنین مورد نظر می شود در خون کاهش دهد.
در این روش برای رسیدن به جنین پسر، بالا بودن نسبت سدیم و پتاسیم و کم بودن کلسیم و منیزیوم، متابولیسم تخمک و به خصوص لایه خارجی آ ن را به نحوی تغییر می دهد که اسپرماتوزوئیدهای حامل جنسیت پسر به طرف آن جذب می شوند و به عکس برای جذب اسپرماتوزوئید جنسیت دختر به وسیله تخمک، لازم است میزان کلسیم و منیزیوم خون بالا برود و میزان پتاسیم و سدیم خون پایین بیاید.
در یک مطالعه دقیق که روی ۴۷ نفر زنی که از این رژیم برای به دست آوردن جنسیت مورد نظر استفاده کردند ۴۰ نفر توانستند فرزند پسر به دنیا آورند رژیم فقط لازم است به مدت سه ماه و به خصوص در ماهی که لقاح صورت می گیرد مورد استفاده واقع شود.
این روش فقط لازم است توسط زن اجرا شود زیرا تغییرات یونیک اوول است که اسپرماتوزوئید موردنظر را انتخاب می کند.
استفاده از رژیم با به کاربردن یک دستور آشپزی صورت نمی گیرد بلکه یک نسخه پزشکی محاسبه شده می تواند موثر باشد.
استفاده درازمدت از این رژیم پزشکی اثر سوء بر سلامت مادر و بچه نیز به جای نمی گذارد.
به طور مثال سدیم علاوه بر نمک طعام، در غذاهای دریایی، گوشت، تخم مرغ، شیر، جگر گوساله، هویج، اسفناج وجود دارد و مقدار مصرف روزانه آن معادل ۵/۰ گرم است درصورتی که رژیم های غذایی معمولا تا ۴ برابر این مقدار را به بدن می رسانند.منابع غذایی حاوی پتاسیم در فرآورده هایی مثل گوشت، غلات، میوه ها و سبزی ها وجود دارد.
مقدار نیاز روزانه به پتاسیم یک میلی گرم است اما در رژیم های غذایی معمولا تا ۱۵ برابر این مقدار پتاسیم وجود دارد. کلسیم که مقدار احتیاج روزانه آن در بدن ۸۰۰ میلی گرم در روز است، در فرآورده هایی مثل شیرکاکائو، ماست، بستنی، شلغم، بادام و ساردین وجود دارد. منابع غذایی حاوی منیزیوم نیز شامل قهوه، کاکائو، غلات، سبزی ها، مخمر آبجو، سویا، چغندر، گردو، جوانه گندم است.
در بعضی تحقیقات با این روش تا ۸۵ درصد موفقیت گزارش شده که برای چنین روش ساده، ارزان و بدون ضروری نتیجه بسیار خوبی است. یکی از تغییرات دیگری که در میزان تخمک گذاری صورت می‌گیرد، اضافه شدن مقدار گلوکز در ترشحات مخاطی دهانه رحم در موقع تخمک گذاری است.
بالارفتن مقدار گلوکز در ترشحات دهانه رحم به جذب اسپرماتوزوئیدها کمک می کند و از آنجا که اسپرماتوزوئید پسر از قدرت تحرک بیشتری برخوردار است. مناسب بودن ترشحات دهانه رحم بیشتر به نفع اسپرماتوزوئید پسر است.
از روش تصحیح رژیم گاه در مراکز انتخاب جنسیت در کشورهای انگلستان، فرانسه، کانادا همراه با روش جدا کردن اسپرماتوزوئیدها استفاده می شود ولی در آمریکا کمتر از این روش استفاده می شود.
استفاده از میوه‌های شیرین محتوی گلوکز در روزهای تخمک گزاری، محیط را برای جلب اسپرماتوزوئید y مناسب تر می کند.
چرا که قند خون به سرعت بالا می رود. این غذاها شامل؛ گلوکز، ساکاروز، شربت ذرت، عسل، آب نبات، غلات صبحانه شیرین شده، هویج، بیسکوئیت، سیب زمینی پخته، کشمش، نان گندم سفید، نوشابه های دارای شکر و یا پلیمرهای گلوکز است.
به طور خلاصه غذاهایی که بیشتر برای لقاح پسر مناسب است عبارتند از کلیه و غذاهای شور، موز، خرما، هویج، سیب زمینی، جگر، گوشت و تخم مرغ و غذاهایی که برای دختر مناسب است عبارتند از؛ شیر و فرآورده های آن، ماهی ساردین، خاویار، بادام، کاکائو و جوانه گندم و کلم، کدو و فلفل سبز.
همچنین جالب است که بدانید به گزارش خبرگزاری فرانسه یک بررسی که در انگلیس انجام شده است، نشان می‌دهد رژیم غذایی کم‌انرژی که حداقل کالری، مواد معدنی و مواد مغذی را داشته باشد، با احتمال بیشتری به تولد نوزاد دختر منجر می‌شود.
فیونا ماتیوز از دانشگاه اکستر در انگلیس و همکارانش می‌‌خواستند که دریابند که آیا رژیم غذایی زن تاثیری در جنسیت فرزند او خواهد داشت یا نه.
این پژوهشگران از ۷۴۰ زن که برای اولین بار باردار شده بودند و از جنسیت جنین خود آگاه نبودند، خواستند تا اطلاعات مشروحی در مورد عادات غذاخوردن خود پیش و از باردارشدن ارائه کنند.این زنان بر حسب میزان کالری دریافتی در حول و حوش زمان لقاح به سه گروه تقسیم شدند.
پنجاه وشش درصد زنان گروهی که بیشترین میزان دریافت کالری را داشتند، نوزاد پسر داشتند، در حالیکه در گروهی که کمترین میزان مصرف غذا را داشتند، این میزان ۴۵ درصد بود.
گروهی که بیشتر نوزاد پسر به دنیا آورده بودند، علاوه بر میزان بیشتر کالری دریافتی، با احتمال بیشتری طیف وسیع‌تری از مواد مغذی از جمله پتاسیم، کلسیم و ویتامین‌های C، E و B12 دریافت کرده بودند.
نسبت نوزاد پسر همچنین برای زنانی که روزانه دست کم یک ظرف غلات صبحانه می‌خوردند، در مقایسه با افرادی که یک ظرف یا کمتر از آنها در هفته می‌خوردند، به شدت بالا می‌رفت.
به گفته این پژوهشگران این یافته‌های غیرمنتظر با تغییر تدریجی به نفع دختران در نسبت‌های جنسی نوزادان تطبیق دارد.
پژوهش‌های قبلی نشان داده است که علیرغم همه‌گیری فزاینده چاقی، میزان میانگین دریافت کالری در اقتصادهای پیشرفته کاهش پیدا کرده است. شمار بزرگسالانی که صبحانه نمی‌‌خورند نیز به میزان قابل‌توجهی افزایش یافته است.
به گفته این پژوهشگران یافته‌های آنها ممکن است توضیح‌دهنده این امر باشد که چرا در کشورهای پیشرفته که زنان جوانان به رژیم‌های کم کالری روی آورده‌اند، جمعیت پسران در حال کاهش است.
دکتر ماتیوز می گوید یافته‌های این بررسی به یک “مکانیسم طبیعی” برای انتخاب جنسیت اشاره می‌کند.
رابطه میان رژیم‌ غذایی غنی و کودکان مذکر ممکن است توضیحی تکاملی داشته باشد.
در اغلب گونه‌ها شما فرزندان مذکر می‌تواند بسیار بیشتر از فرزندان مونث باشد. اما تنها اگر شرایط مطلوب باشد- در شرایط نامطلوب اعضای نر گونه ممکن است اصلا نتوانند جفت‌‌گیری کنند، در حالیکه ماده‌ها به طور مداوم‌تری تولیدمثل می‌کند.
اگر مادر منابع فراوانی در اختیار داشته باشد، صرف منابع در تولید فرزندان مذکر معقول است، زیرا به نسبت به داشتن یک دختر، احتمال بیشتری وجود دارد که برای او نوه‌های بیشتری تولید کند. اما در زمان‌های کمبود منابع، سرمایه‌گذاری بی‌خطرتری است.
پژوهش‌ها در مورد “لقاح آزمایشگاهی”(IVF) نشان‌دهنده آن بوده است که میزان‌های بالاتر گلوکز یا قند، رشد و نموی رویان‌های مذکر را تحریک می‌کند، در حالیکه باعث مهار رشد رویان‌های مونث می‌شود.
اگر که قصد دارید از این روش برای تعیین جنسیت فرزندتان قبل از بارداری استفاده کنید حتما نکات زیرا به خاطر بسپارید :
۱ – حتما با یک متخصص زنان زایمان یا حداقل پزشک عمومی تماس بگرید تا یک چکاب کامل بشوید و از نظر بیماری‌هایی مانند سرخچه، دیابت، بیمای‌های ارثی و ژنتیکی و … سلامتی‌تان محرض شود، زیرا در صورت داشتن این بیماری‌ها هم ممکن است رژیم غذایی تاثیر منفی بروی بدن شما بگذارد و هم ممکن است اگر نگذارد این بیماری‌ها بروی جنین و نوزاد آینده شما تاثیر منفی بگذارند، پس حتما با پزشکتان مشورت کنید و اورا از تصمیم خود برای بارداری آگاه سازید تا او نیز اگر داروهای مضری را مصرف می‌کنید قطع یا تعدیل کند.
۲- از زمانی که تصمیم میگیرید صاخب فرزند شوید، عادت های خوب را تجربه کرده و عادت های بد را رها کنید. سلامت همسر شما نیز در این چند ماه قبل از حاملگی خیلی مهم است . چون حدود ۷۰ روز طول میکشد تا اسپرم مرد به رشد کامل برسد.
۳- در این دوران بیشتر مواظب سلامت خودتان باشید و از انجام رفتارهای پرخطر و تماس با محیط‌هایی که احتمال بیماری شما را افزایش می‌دهند خود داری کنید، بر فرض مثال چنانچه در منزل گربه دارید و میخواهید جای آن را تمیز کنید یا باغبانی کنید. از دستکش استفاده کنید تا احتمال بروز بیماری توکسوپلاسموزیس که گاهی در رشد جنین تاثیر میگذارد کاهش یابد.
۴ – برای گرفتن یک رژیم غذایی مناسب و مطلوب حتما با یک متخصص تغذیه تماس بگرید و قصد خود را برای بارداری با ایشان در میان بگذارید و بر طبق جنسی که‌ می‌خواهید بدنیا آورید با او مشورت کنید.

در این چند سال از عمر


در این چند سال از عمر با برکتم فهمیدم :
شانس یک بار در خونه آدمُ میزنه
بدشانسی دستش رو از روی زنگ بر نمیداره
بدبختی هم که کلید داره !!!

شبکه 3 دارن پخش زنده نشونمون میدن!!


تو ماشین نشستم دارم میرم سمت اصفهان!!
راننده یه سی دی گلچین از حبیب و هایده و داریوش تا آرش و لینکین پارک و مایکل گذاشته ... !!
حبیب شروع کرد به خوندن ... سرعت 70 کیلومتر !!!
رفت رو آرش ... سرعت 125 کیلومتر!!!
هایده خدا بیامرز شروع شد ... سرعت45 کیلومتر!!!
لینکین پارک که شروع شد یهو یه بُکس و باد کرد ، نزدیک بود برم تو شیشه!!! سرعت 140 کیلومتر!
داریوش که شروع شد ... دیدم راننده ماشین رو کنار جاده نگه داشت!! یه سیگار روشن کرد شروع کرد کشیدن و رفت تو فکر.!
بهش گفتم : آقا اتفاقی افتاده؟
گفت : صدا رو داری جون داداش!! داریوش حیف شد به خدا..!
منم نمیدونستم چی بگم!!
آهنگ تموم شد!!
الان مایکل داره پخش میشه !!
سرعت 240 کیلومتر... پلیس به صورت کاملا محسوس دنبالمونه!!!
هلکوپتر هم از بالا گردو خاک میکنه!!
دوستم تماس گرفته میگه : شبکه 3 دارن پخش زندهنشونمون میدن!!
خدا خودش به خیر بگذرونه!!
فقط امیدوارم آهنگ بعدی مدرن تاکینگ نباشه!!
:|

در زبان شیرین آلمانی


در زبان شیرین آلمانی به مشتری میگن : "Kunde" !ینی یه همچین 


نگاه بدی دارن به مشتری!

Tuesday, April 24, 2012

«آدم اول»اثر البر کامو





يادداشت ويراستار متن فرانسه:
اينك «آدم اول» را منتشر مي‌كنيم. «آدم اول» اثري است كه آلبركامو پيش از مرگ مشغول نوشتن آن بوده است. دست‌نوشتة آن روز 4 ژانويه 1960 در كيف او پيدا شد. اين دست‌نوشته در 144 صفحه است كه قلم‌انداز پشت سرهم آمده و گاهي نه نقطه دارد و نه ويرگول و با دست‌خطي شتاب‌زده كه خوانندن آن دشوار است نوشته شده و باز نويسي هم نشده است ( به تصويرهاي متن، صفحه هاي 10،49،109،233، نگاه كنيد).
اين كتاب را از روي دست‌نويس و نخستين متن ماشين شده‌اي كه فرانسين كامو آن را ماشين كرده است تنظيم نموده‌ايم. متن را از نو نقطه‌گذاري كرده‌ايم تا بهتر فهميده شود. واژه‌هايي كه در خواندن آن‌ها مردد بوده‌ايم در كروشه نهاده شده‌ است. واژه‌ها يا پاره‌هايي از جمله‌ها كه خواندن آن‌ها ميسر نشده است با جاي خالي ميان كروشه مشخص شده است. زيرنويس‌هايي كه با ستاره مشخص شده است واژه‌هاي بدل است كه در متن دست‌نويس روي واژة اصلي نوشته شده و آن‌چه با حروف الفبا مشخص شده است، يادداشت‌هاي ويراستار با عدد مشخص شده است.
در پيوست‌ها متن ورق‌هايي ( كه از 1 تا 5 شماره گذاري كرده‌ايم) آمده است كه پاره‌اي از آن‌ها در دست‌نويس وارد شده ( ورق 1 پيش از فصل 4، ورق 2 پيش از فصل 6 مكرر) و ساير ورق‌ها (3، 4 و5) در پايان دست‌نويس.
دفتري كه عنوان آن «آدم اول( يادداشت‌ها و طرح‌ها)» است دفترچه‌اي است فنري با كاغذ شطرنجي كه مطالب آن خواننده را اجمالاً آگاه خواهد كرد كه نويسنده چگونه مي‌خواسته است اثر خود را بپروراند، مطالب آن دفتر نيز جزء پيوست‌ها آمده است.
پس از خواندن«آدم اول» ملاحظه خواهيد كرد كه ما نامه‌اي را كه آلبركامو اندكي بعد از دريافت جايزه نوبل براي معلم خود، لويي ژرمن، فرستاده است و همچنين آخرين نامه‌اي را كه لويي ژرمن براي او نوشته است جزء پيوست‌ها آورده‌ايم.
وظيفة خود مي‌دانيم كه در اين جا از «اودت دياني كره آش»، «روژه گرونيه» و «روبر گاليمار» به پاس مساعدتي كه همراه با محبت بي دريغ و استوار در حق ما مبذول داشته‌اند سپاس‌گزاري كنيم.

كاترين كامو
با پايمردي بيوة كامو
تقديم به تو كه هرگز نمي تواني اين كتاب را بخواني.
در جستجوي پدر








.................................















برفراز دليجاني كه در جادة ريگ‌زار حركت مي‌كرد، ابرهاي درشت و پرپشت، تنگ غروب به سوي مشرق روان بودند. سه روز پيش اين ابرها بر فراز اقيانوس اطلس جمع شده و منتظر مانده بودند تا باد مغرب برسد، سپس راه افتاده بودند، نخست آهسته آهسته و رفته رفته تندتر، از فراز آب‌هاي شب‌تاب پاييزي گذشته و راست به سوي خشكي رفته بودند، بر قله‌هاي مراكش نخ نخ شده بودند، بر بالاي بلندي‌هاي الجزاير باز هم دسته دسته شده بودند و اكنون در نزديكي‌هاي مرز تونس تلاش مي‌كردند كه به درياي تيرنه برسند تا در آن‌جا محو شوند. پس از نورديدن هزاران كيلومتر بر فراز اين جزيره مانند پهناور كه شمالش را درياي سيال حفاظت مي‌كرد و جنوبش را امواج جامد شن‌ها و پس از گذشتن از فراز اين اقليم بي‌نام، با شتابي اندكي بيش از شتابي كه امپراتوري‌ها و قوم‌ها در هزاران هزار سال به خرج داده‌اند، شوق‌شان فرو كشيده بود و پاره‌اي ار آن‌ها از همان وقت آب شده و به صورت قطره‌هاي درشت و كم‌ياب باراني در آمده بودند كه شروع كرده بود به ضرب گرفتن روي سرپناه پارچه‌اي بالاي سر چهار مسافر.
دليجان روي جاده قرچ قرچ مي‌كرد، جاده درست طرح‌ريزي شده بود اما هنوز كوبيده نشده بود. گاه گاه زير طوقة آهني يا زير سم اسبي جرقه‌اي مي‌زد يا سنگ آتش زنه‌اي به چهارچوب دليجان مي‌خورد يا، برعكس، با صداي خفه‌اي در خاك نرم گودال فرو مي‌رفت. با اين همه دو اسب زبان بسته مرتباً پيش مي‌رفتند، گاه به گاه سكندري مي‌خوردند و سينه‌هايشان را جلو داده بودند تا بتوانند دليجان پر از اثاث منزل را بكشند و جاده را با دو جور قدم متفاوت پشت سر مي‌نهادند. يكي از آن‌ها گاهي هواي بيني‌اش را با سر و صدا بيرون مي‌داد و همين كار قدم‌هايش را ناميزان مي‌كرد. آن وقت عربي كه دليجان را مي‌راند پهناي افسار كار كرده را بر پشت آن اسب مي‌زد و حيوان با مهارت ضرب‌آهنگ قدم خود را از سر مي‌گرفت.
مردي كه روي نيمكت جلويي پهلوي سورچي نشسته بود، فرانسوي سي ساله‌اي بودكه با قيافة گرفته به دو كفلي كه زير پاي او مي‌جنبيد نگاه مي‌كرد. مردي بود خوش قد و بالا، چاق و چله، با صورت دراز و پيشاني بلند و چهارگوش و آروارة قوي و چشمان كم‌رنگ، به رغم فصلي كه مدتي از آن مي‌گذشت يك كت كتاني سه دگمه به تن داشت كه به مد روز يخه آن بسته بود و روي موهاي كوتاه شده‌اش كاسكت نرمي نهاده بود. موقعي كه باران شروع به باريدن روي سر پناه بالاي سرشان كرد، مرد رو به توي دليجان كرد و فرياد زد «خوبي؟» روي نيمکت دوم كه بين نيمكت اول و تلي از چمدان‌ها و اثاث كهنه خفت افتاده بود، زني با لباس فقيرانه اما پوشيده در شالي از پشم زبر، با بي‌حالي به مرد لبخند زد وبا حركت مختصري از روي تعارف گفت: «آره، آره. » پسرك چهار ساله‌اي خود را به زن چسبانده و خوابيده بود. زن چهرة دلپذير و با تناسبي داشت، با موهاي اسپانيايي موج‌دار و مشكي و بيني كوچك راست و نگاهي زيبا و گرم از چشماني بلوطي رنگ. اما در اين چهره چيزي بود كه آدم را تكان مي‌داد. نه اين كه فقط از آن گونه نقاب‌هايي باشد كه خستگي يا چيزي شبيه به آن موقتاً بر خط‌هاي صورتش كشيده باشد، نه، بيش‌تر مي توان گفت نوعي حالت گيجي و حواس‌پرتي دلپذيري بود كه برخي از معصومان همواره بر چهره دارند اما در چهرة آن زن به طرز گذرايي روي خط‌هاي صورت نمايان مي‌شد. گاهي مهرباني بسيار چشمگير نگاهش با برقي از ترس بي‌جهت درمي‌آميخت كه بي‌درنگ خاموش مي‌شد. با كف دستش كه از كار پينه بسته بود و بندهاي انگشتانش اندكي گره دار شده بود ضربة ملايمي به پشت شوهرش زد و گفت: «خوبم، خوبم.» و فوراً از لبخند زدن دست كشيد و از زير سرپناه به تماشاي جاده پرداخت كه بركه هاي آن شروع كرده بود به برق زدن.
مرد رو به عرب كرد كه ساكت بود و چفيه با عقال زرد به سر داشت و هيكلش با آن شلوارك زمختي كه خشتكش گشاد و پاچة آن بالاي ماهيچة پايش تنگ شده بود، پف كرده بود. «هنوز هم خيلي راه هست؟» عرب از زير سبيل‌هاي پرپشت سفيدش لبخند زد. « هشت كيلومتر ديگر رسيده‌اي.» مرد رو برگرداند، نگاهي بي لبخند اما با مواظبت به زنش انداخت. زن هنوز چشم از جاده برنداشته بود. مرد گفت:« افسار را بده دست من.» - عرب گفت « هرجور بخواهي.» افسار را به دست او داد، مرد پاهايش را بلند كرد تا عرب پير از زير آن ها سر بخورد و جايش را با او عوض كند. مرد با دو ضربه از پهناي افسار اختيار اسب‌ها را به دست گرفت و اسب‌ها طرز قدم خود را از سر گرفتند و ناگهان مستقيم‌تر حركت كردند. عرب گفت:«معلوم است كه اسب مي‌شناسي.» پاسخ رسيد، كوتاه و بي آن كه مرد لبخند بزند: مرد گفت: «آره.»
روشنايي رنگ باخته بود و ناگهان شب فرا رسيد. عرب فانوس چهارگوشي را که در سمت چپش قرار داشت از جعبة آن بيرون كشيد و به طرف ته دليجان چرخيد و چند كبريت درشت را براي روشن كردن شمعي كه در فانوس بود آتش زد. بعد فانوس را سرجايش گذاشت. اكنون باران ملايم و يك‌ريز مي‌باريد و در نور كورسوي چراغ مي‌درخشيد و در آن دور و بر، تاريكي يك‌دست را از صداي خفيفي مي‌انباشت. گاه گاه دليجان از كنار خار زارها مي‌گذشت، درختان پا كوتاه چندلحظه اندكي روشن مي‌شد. اما در بقية اوقات دليجان از ميان فضاي برهوتي كه تاريكي آن را پهناورتر مي‌نمود مي‌گذشت. فقط بوي علف سوخته يا، ناگهان، بوي تند كود آدم را به اين فکر مي‌انداخت كه گه گاه از كنار كشت‌زارها مي‌گذرد. زن از پشت سر راننده حرفي زد و مرد كمي اسب‌ها را كند كرد وبه عقب خم شد. زن تكراركرد -«هيچ كس نيست. - ميترسي؟ -چي گفتي؟» مرد حرفش را، اين بار با فرياد،تكرار كرد. «نه،نه، با تو كه هستم نه.» اما زن مضطرب به نظر مي‌رسيد. مرد گفت - «دردت گرفته؟ -يك كمي.» مرد اسب‌ها رابيشتر به حركت آورد و باز هم فقط صداي زمخت چرخ‌ها كه شيار مي‌انداخت و صداي هشت سم نعل‌دار كه برجاده مي‌خورد تاريكي شب را پر مي‌كرد.
يكي از شب‌هاي پاييز 1913 بود. مسافران دو ساعت پيش ار آن ايستگاه بونه راه افتاده بودند: پس از يك شبانه روز مسافرت روي نيمكت‌هاي سخت قطار درجه سه از الجزيره به آن ايستگاه رسيده بودند. در ايستگاه، دليجان و عربي را ديده بودند كه منتظرشان بود تا آنان را به ملك موقوفه‌اي ببرد كه نزديك دهكدة كوچكي در بيست كيلومتري، ميان زمين‌هاي زراعتي بود و قرار بود مرد مباشرت آن را بر عهده بگيرد. مدتي وقت گرفت تا چمدان‌ها و خرد ريزها را بار دليجان كردند و بدي جاده هم بيشتر سبب تأخير شان شده بود. مرد عرب، چنانكه گويي حس كرده است كه هم‌سفرش نگران است به او گفت :«نترسيد. اين جا حرامي پيدا نمي‌شود.» مرد گفت:«حرامي همه جا هست. ولي من هم چيزي را كه بايد داشته باشم دارم.» و با دست روي جيب كوچك خود زد. عرب گفت:«حق داري. ديوانه همه جا پيدا مي‌شود.» در اين موقع، زن شوهرش را صدا زد. گفت :«هانري،دردم گرفته.» مرد غرغري كرد و اندكي بيشتر اسب‌ها را به حركت آورد. گفت :« الان مي‌رسيم.» لحظه‌اي بعد باز هم به زنش نگاه انداخت. زن با گيجي غريبي به روي او لبخند زد و با اين حال به نظر نمي‌رسيد كه درد مي‌كشد. «آره،خيلي.» مرد با همان جديت به او نگريست. و زن باز هم رودربايستي به خرج داد. «چيزي نيست.شايد از قطار است.» عرب گفت: «نگاه كن،رسيديم به ده.» راستي هم در سمت چپ جاده اندكي دورتر چراغ‌هاي سولفرينو را ديدند كه باران آنها را تار كرده بود. عرب گفت: «ولي تو بايد از جادة سمت راست بروي.» مرد دو دل بود، رو به زنش كرد. پرسيد:«برويم خانه يا به ده؟» - «اوه!برويم خانه، بهتر است.» اندكي دورتر، دليجان به سمت راست به طرف خانة ناشناخته‌اي پيچيد كه در انتظار آنان بود. عرب گفت :«يك كيلومتر مانده.» مرد رو به زنش گفت :«رسيديم.» زن دولا شده بود و صورتش را ميان دستهايش فرو برده بود. مردگفت :«لوسي.» زن تكان نمي‌خورد. مرد دستي به او زد. زن بي صدا گريه مي‌كرد. مرد در حالي كه هجاها را از هم جدا مي‌كرد همراه با اشارة سر و دست گفت: «تو برو بخواب. من مي‌روم دنبال دكتر.» - «آره. برو دنبال دكتر. خيال مي‌كنم وقتش است.» عرب حيرت زده آنها را نگاه مي‌كرد. مرد گفت: «دارد يك بچه مي‌آورد. توي ده دكتر هست؟» - «آره،اگر دلت بخواهد مي‌روم دنبالش.» - «نه، تو توي خانه بمان. مواظبت کن. من تندتر مي‌روم. درشکه دارد يا اسب؟» - «درشكه دارد.» پس از آن عرب به زن گفت: «پسر پيدا مي كني . خدا كند خوشگل باشد.» زن به او لبخند زد، بي آنكه ظاهرش نشان بدهد فهميده است يا نه. مردگفت:« نمي‌شنود. توي خانه بايد داد بزني و با اشاره حرفت را بفهماني.»
دليجان ناگهان از صدا افتاد و تقريباً بي سروصدا حركت مي‌كرد. جاده باريك تر شده و از آهك پوشيده بود. از كنار انبارهاي كوچكي مي‌گذشت كه پوشيده از سفال بود و پشت آن‌ها نخستين رديف تاكستان‌ها ديده مي‌شد. بوي تند آب انگور تخمير نشده به بيني‌شان خورد. از ساختمان‌هاي بزرگي گذشتند كه بامهاي بلندي داشت، و چرخ‌هاي دليجان تفاله‌هاي كوره را كه حياط مانند بي درختي را با آن فرش كرده بودند له مي‌كرد. عرب بي آنكه حرفي بزند افسار را گرفت تا بكشد. اسبها ايستادند، و يكي از آن‌ها نفس نفس مي‌زد. عرب با دست خانة كوچكي را كه با آهك سفيد شده بود نشان داد. يك درخت موپيچ دور ِدر كوچك كوتاه خانه، كه چهارچوب آن براثر كات زني درخت آبي شده بود، پيچيده بود. مرد پريد روي زمين و زير باران به سوي خانه دويد. در را باز كرد. در به قسمت تاريكي باز مي‌شد كه بوي اجاق خالي مي‌داد. عرب كه دنبال او آمده بود در تاريكي يك‌راست به طرف بخاري ديواري راه افتاد و كبريتي زد و رفت و چراغ نفت سوزي را كه وسط آن‌جا روي ميز گردي بود روشن كرد. مرد فقط آن قدر فرصت پيدا كرده بود كه بفهمد آن جا مطبخ دوغاب زده‌اي است با يك ظرف‌شويي كه از آجر قرمز پوشيده شده، يك قفسه كهنه و تقويم رطوبت زده‌اي به ديوار آن. پلكاني پوشيده از همان آجر قرمز به طبقة بالا مي‌رفت. مرد گفت: «آتش روشن كن» و به طرف دليجان برگشت. (پسركوچك را با خود برده بود يانه؟) زن بي آنكه حرفي بزند منتظر بود. مرد او را در بغل گرفت تا از دليجان پايين بياورد، لحظه‌اي اورا در بغل نگاه داشت، سر او را برگرداند.«مي تواني راه بروي؟»، زن گفت:«آره»، و با دست پينه بسته‌اش بازوي مرد را نوازش كرد. مرد او را كشان‌كشان به خانه برد. عرب آتش روشن كرده بود و با حركات دقيق و فرز آن را باشاخة مو مي‌آراست. زن نزديك ميز ايستاده بود، دستش را روي شكمش گذاشته بود و بر صورت زيبايش كه به سوي نور چراغ برگشته بود اينك امواج درد مي‌گذشت. چنين مي‌نمود كه نه متوجه رطوبت شده است و نه متوجه متروكي و فقرخانه. مرد در اتاق‌هاي طبقة بالا گشتي زد. سپس آمد بالاي پلكان. « توي آن اتاق بخاري نيست؟» عرب گفت: - «نه، تو آن يكي هم نيست.» مرد گفت: - «بيا.» عرب رفت پهلوي مرد. سپس پشت او پيدا شد، يك سر تشكي را گرفته بود كه مرد سر ديگر آن را به داشت. تشك را كنار بخاري گذاشتند. مرد ميز را به گوشه‌اي كشاند، عرب هم به طبقة بالا رفت و با يك بالش و چند تا پتو پايين آمد. مرد به زنش گفت: «بخواب آنجا» و او را به طرف تشك برد. زن دو دل بود. حالا بوي موي رطوبت گرفتة اسب را كه از تشك بلند مي‌شد مي شنيدند. زن مثل اينكه بالاخره فهميده باشد آن‌جا چه جور جايي است با ترس و لرز دور و بر خود را نگاه كرد و گفت: « من كه نمي‌توانم لباس‌هايم را در بياورم.» مرد گفت: «هر چه لباس زير داري در بياور.» و دوباره گفت: «لباس‌هاي زيرت را دربياور.» بعد به عرب گفت: «ممنون. يكي از اسب‌ها را باز كن. من سوارش مي‌شوم و مي‌روم ده.» عرب رفت بيرون. زن پشتش را به شوهرش كرده بود و گشت مي‌زد، شوهرش هم دور خود مي‌چرخيد. بعد زن لم داد وهمين كه دراز كشيد و داشت پتوها را روي خود مي‌كشيد فقط بكبار نعره‌اي طولاني از ته حلقش برآورد گويي مي‌خواست يك‌باره خود را از همة فريادهايي كه درد در او انباشته بود خلاص كند. مرد كه پهلوي تشك ايستاده بود گذاشت تا نعره بزند و بعد، وقتي زن ساكت شد، كلاهش را برداشت، زانو به زمين زد و روي پيشاني زيبا، بالاي چشمان بسته‌اش را بوسيد. سپس كلاهش را دوباره بر سرگذاشت ورفت بيرون زير باران. اسبي كه از دليجان باز شده بود مدتي بود دور خود مي‌چرخيد، سم دست‌هايش در تفاله كوره فرو رفته بود. عرب گفت: «مي‌روم يك زين پيدا كنم» - «نه، همان افسارش را بگذار بماند. همين‌طور سوارش مي‌شوم. چمدان و اسباب‌ها را ببر توي آشپزخانه. تو زن داري؟ - مرده است. پير شده بود. - دختر داري؟ نه، شكر خدا. ولي عروسم هست - بهش بگو بيايد. - مي گويم. برو به سلامت.» مرد به عرب پير نگاه كرد كه زير باران ريز بي حركت ايستاده بود و از زير سبيل‌هاي خيسش به او لبخند زد. مرد لبخند نمي‌زد اما با چشمان شفاف و تيزبينش به او نگاه مي‌كرد. سپس دست به طرف عرب دراز كرد كه او آن را به سبك عربها با نوك انگشتانش گرفت و بعد انگشتانش را روي لبانش گذاشت. مرد برگشت و صداي خش خش تفالة كوره را درآورد، به طرف اسب راه افتاد و بر پشت برهنة اسب پريد و با يورتمة كند دور شد.
از ملك موقوفه كه بيرون رفت، راه چهار راهي را در پيش گرفت كه بار اول چراغ‌هاي ده را از آنجا ديده بود. اكنون چراغ‌ها با پرتو درخشان‌تري مي‌درخشيد، باران بند آمده بود، و جاده كه از سمت راست به سوي چراغ‌ها مي‌رفت مستقيم از ميان تاكستان‌هايي كشيده مي‌شد كه پرچين‌هاي سيمي آن‌ها جا به جا برق مي‌زد. تقريباً در نيمه راه، اسب خود به خود كند كرد و از دويدن افتاد. به كلبه مانند چهارگوشي نزديك مي‌شدند كه قسمتي از آن با سنگ و آجر ساخته شده و به صورت اتاق درآمده بود و قسمت ديگر را كه بزرگتر بود با تير و تخته درست كرده بودند و سايبان بزرگ لبه برگشته‌اي روي پيشخان مانند برجسته‌اي داشت. بر روي دري كه با زبانه به قسمت سنگي و آجري نصب شده بود اين عبارت را نوشته بودند: «غذاخوري زارعي مادام ژاك.»اندكي نور از زير در بيرون مي‌زد. مرد اسبش را چسبانده به در نگه داشت و بي آنكه پياده شود در زد. بي درنگ كسي از درون با صداي زنگ‌دار و قاطع پرسيد: «چه خبره ؟» - «من مباشر تازة موقوفة سنت آپوتر هستم. زنم دردش گرفته. كمك مي‌خواهم.» هيچ كس جواب نداد. لحظه‌اي بعد چفت‌هاي در كشيده شد، ميله‌هاي پشت در برداشته و سپس كنار زده شد و در نيمه باز شد. موهاي سياه وزوزي يك زن اروپايي پيدا شد كه گونه‌هايش گوشت‌آلو و بيني‌اش كمي پهن و لب‌هايش كلفت بود. «اسم من هانري كورمري است. مي توانيد بياييد پيش زن من؟ من مي‌روم دنبال دكتر.» زن با چشمي به مرد خيره شده بود كه به سبك سنگين كردن مردان و فلك زدگان عادت داشت. مرد هم نگاه اورا با قوت تاب مي‌آورد ولي حتي يك كلمه بيشتر توضيح نداد. زن گفت: «مي‌روم. تو برو.» مرد تشكر كرد و با پاشنه‌هاي پايش به اسب ضربه زد. چند لحظه بعد از ميان يك جور پشته‌هايي از خاك خشك گذشت و به ده نزديك شد. خياباني كه ظاهراً تنها خيابان ده بود پيش پايش بود و اين سو و آن سوي خيابان را خانه‌هاي كوچك يك طبقه، همه شبيه هم، گرفته بود و مرد آن خيابان را درپيش گرفت تا به ميدان كوچكي پوشيده از آهك رسيد و آنجا به صورتي كه انتظار نمي‌رفت جاي‌گاهي با بدنة فلزي براي نواختن موسيقي ديده مي‌شد. در ميدان هم، مانند خيابان، پرنده پر نمي‌زد. كورمري به طرف يكي از خانه‌ها مي‌رفت كه اسب رم كرد. عربي كه عباي تيره و پاره‌اي پوشيده بود از دل تاريكي بيرون جسته بود و به سوي او مي‌آمد. كورمري فوراً از او پرسيد:«خانة دكتر.» عرب سوار را براندازكرد. پس از آنكه او را برانداز كرد گفت:«بيا.» خيابان را در جهت معكوس در پيش گرفتند. روي يكي از ساختمان‌ها كه قسمت هم‌كف آن از زمين بالاتر بود و از پلكاني دوغاب زده به آن راه داشتند، نوشته بودند: «آزادي، برادري.» پهلوي ساختمان باغچه اي ميان ديوارهاي خشت و گلي بود كه در ته آن خانه‌اي قرار داشت، عرب خانه را نشان داد و گفت:«اينه ها.» كورمري از اسب پايين پريد و با گام‌هايي كه هيچ نشاني از خستگي نداشت از باغچه گذشت بي آنكه نخل پاكوتاهي را كه درست وسط باغچه بود و برگ‌هايش خشك شده و تنه‌اش پوسيده بود ببيند. در زد. كسي جواب نداد. برگشت. عرب ساكت آنجا منتظر بود. مرد دوباره در زد. صداي پايي از آن طرف بلند شد و پشت در قطع شد. اما در باز نشد. كورمري بازهم درزد و گفت: «دنبال دكتر آمده ام.» بي درنگ چفت‌هاي در كشيده شد و در باز شد. سر و كله مردي پيدا شد كه قيافه‌اي جوان و ظريف داشت اما موهايش تقريباً سفيد شده بود، اندامش بلند و نيرومند بود، ساق پايش را محكم در مچ پيچ پيچيده بود و يك جور كت شكاري پوشيده بود. لبخند زنان گفت: «سلام، شما كجايي هستيد؟ تا حالا نديده بودمتان.» مرد توضيح داد. «ها بله، شهردار به من خبر داده بود. ولي آخر اينجا هم شد جا كه آدم بيايد بزايد.» مرد گفت كه فكر مي‌كرده است قضيه ديرتر پيش مي‌آيد و حتماً اشتباه كرده است. «خوب، براي همه پيش مي‌آيد. برويد، من ماتادور را زين مي‌كنم و دنبالتان مي‌آيم.»
دكتر، سوار براسب خاكستري خال خال، در نيمه راه بازگشت، زير باران كه باز شروع به باريدن كرده بود، به كورمري رسيد كه اينك از سر تا پا خيس شده گفت:«عجب رسيدني، ولي خودتان خواهيد ديد اين جاها خوب است فقط پشه دارد و حرامي بياباني.» خود را به محاذات همراهش نگه مي‌داشت. «ببينيد، از دست پشه‌ها تا بهار در امان هستيد. اما حرامي‌ها...» خنديد، اما آن يكي بي آنكه يك كلمه حرف بزند هم‌چنان جلو مي‌رفت. دكتر با كنجكاوي به او نگريست و گفت: «ابداً نترسيد، همه چيز به خوبي و خوشي تمام مي‌شود.» كورمري نگاه چشمان كم رنگ خود را به سمت دكتر برگرداند، اورا با آرامي نگريست و با سايه اي از صميميت گفت: «نمي‌ترسم. من به سختي كشيدن عادت دارم.» - «بچه اولتان است؟» - «نه، پسر چهار ساله‌ام را گذاشته‌ام الجزيره پيش مادر زنم.» به چهار راه رسيدند و راه موقوفه رادر پيش گرفتند. دمي بعد تفالة كوره زيرپاي اسب‌ها به هوا مي‌پريد. وقتي اسب‌ها ايستادند و سكوت دوباره برقرار شد، صداي نعره‌اي شنيدند كه از خانه بلندشد. هر دو مرد پياده شدند.
در زير درخت مو كه آب از آن مي چكيد سايه اي پناه گرفته و در انتظارشان بود. نزديك‌تر كه شدند عرب پير را ديدند كه يك گوني به سرش كشيده بود. دكتر گفت: «سلام، قدور، وضع چه جوره؟» پيرمرد گفت: «نمي‌دانم، مخصوصاً كه من حاضر نيستم پيش زنها بروم.» دكتر گفت: «چه رسم خوبي. مخصوصاً پيش زن‌هايي كه نعره هم مي‌كشند.» اما ديگر هيچ نعره‌اي از درون خانه نمي‌آمد. دكتر در را باز كرد و وارد شد، كورمري هم به دنبالش.
روبروي آنان آتش فراواني از شاخه هاي مو در بخاري ديواري شعله ور بود و حتي بيش از چراغ نفتي كه در قابي از مس و مرواريد از وسط سقف آويزان بود مطبخ را روشن مي‌كرد. در سمت راست‌شان، ظرف‌شويي ناگهان از پارچ فلزي و حوله پوشيده شده بود. در سمت چپ، ميز وسط مطبخ را به جلو قفسة كوچك چوپ سفيد لرزاني هل داده بودند. حالا يك چمدان كوچك، يك قوطي كلاه و يك بقچه روي ميز را پوشانده بود. در تمام گوشه كنارهاي مطبخ بار و بنديل‌هاي كهنه، از جمله يك سبد بزرگ همة گوشه كنارها را گرفته بود و فقط يك جاي خالي در وسط، نزديك آتش، مانده بود. در اين جاي خالي، روي تشكي كه عمود بر بخاري ديواري پهن كرده بودند، زن دراز كشيده بود، صورتش روي بالش بي روبالشي اندكي به يك ور افتاده و موهايش اكنون از هم باز شده بود. اينك ديگر پتوها نيمي از تشك را مي‌پوشاند. در سمت چپ تشك، صاحب غذاخوري زانو زده بود و تكة نپوشيدة تشك را مي‌پوشاند. حوله‌اي را كه آب قرمز از آن مي‌چكيد در طشتي ‌مي‌چلاند. در سمت راست زن عربي، بي حجاب، چهار زانو نشسته بود و طشت لعابي ديگري را كه اندكي پوسته پوسته شده و بخار آب گرم از آن بلند بود به حالتي كه گويي پيشكش مي‌كند در دست‌هايش گرفته بود. اين دو زن هيكل خود را روي دو طرف ملافة دولايي انداخته بودند كه از زير تنة بيمار مي‌گذشت. سايه‌ها و شعله‌هاي بخاري روي ديوارهاي دوغاب زده و بسته‌هايي كه اتاق را انباشته بود بالا و پايين مي‌رفت و از آنها هم نزديك‌تر روي صورت‌هاي آن دو زن پرستار و روي تن زن بيمار كه زير پتو مچاله شده بود به سرخي مي‌زد.
وقتي كه دو مرد وارد شدند زن عرب نگاه سريعي به آن‌ها انداخت و خندۀ ريزي كرد بعد روبه طرف آتش چرخاند، دست‌هاي لاغر و سياه سوخته‌اش هم‌چنان طشت را پيشكش مي‌كردند. زن صاحب غذاخوري نگاهي به آنان كرد و با خوشحالي فرياد كشيد: «دكتر، ديگر احتياجي به شما نيست. كار خودش تمام شد.» زن از جا برخاست و هر دو مرد در كنار بيمار چيز بي شكل خون‌آلودي ديدند كه با نوعي حركت در جا تكان مي‌خورد و اكنون صداي ممتدي از او بيرون مي‌آمد كه شبيه قرچ قرچ زير زميني كمابيش نامحسوسي بود. دكتر گفت:«اين طور مي‌گويند. كاشكي به بند ناف دست نزده باشيد.» زن خنده كنان گفت: «نه، بايد يك كاري را هم براي شما مي‌گذاشتيم.» از جا برخاست و جاي خود را به دكتر داد كه او هم نوزاد را از چشمان كورمري، كه در آستانه در ايستاده و كلاه از سر برداشته بود، پنهان كرد. دكتر چمباتمه زد، كيفش را باز كرد و طشت را از دست زن عرب گرفت و زن عرب فوراً خود را از ميان نور كنار كشيد و در سه كنجي تاريك بخاري ديواري پناه گرفت. دكتر، هم‌چنان پشت به در، دست‌هايش را شست و روي آن‌ها الكل ريخت كه قدري بوي تفالة انگور مي‌داد و بويش آناً همة مطبخ را گرفت. در اين لحظه، بيمار سرش را بلند كرد و شوهرش را ديد. لبخند دل‌انگيزي شكل صورت زيباي خسته‌اش را عوض كرد. كورمري به سوي تشك رفت. زنش به نجوا به او گفت: «آمد»، و دستش را به طرف بچه دراز كرد. دكتر گفت: «بله. ولي آرام باشيد.» زن با حالت پرس وجو به او نگاه كرد. كورمري كه پايين تشك ايستاده بود به او اشاره كرد كه آرام باشد.«بخواب.» زن به پشت افتاد. در اين هنگام باران روي بام سفالي كهنه دو چندان مي‌باريد. دكتر دست زير پتو برد و كارهايي كرد. بعد برخاست و مثل اين بود كه چيزي را روبروي خود تكان مي‌دهد. جيغ كوچكي شنيده شد. دكتر گفت:«پسر است. تيکة قشنگي هم هست.» صاحب غذاخوري گفت: - «اين هم زندگيش را خوب شروع كرده. توي خانه تازه.» زن عرب از همان سه كنجي خنديد و دوبار كف زد. كورمري به او نگاه كرد و او،خجالت زده، رو برگرداند. دكتر گفت: «خوب. حالا يك دقيقه از اين جا برويد.» كورمري به زنش نگاه كرد. اما صوت زنش هم‌چنان روبه عقب افتاده بود. فقط دست‌هايش كه روي پتوي زمخت دراز شده بود يادآور لبخدي بود كه دمي پيش مطبخ فقرزده را انباشته و دگرگون كرده بود. مرد كاسكتش را به سر گذاشت و به طرف در رفت. صاحب غذاخوري فريادزد: «اسمش را چي مي خواهيد بگذاريد؟» - «نمي‌دانم، فكرش را نكرده‌ايم.» مرد نگاهي به بچه انداخت: «حالاكه شما آمديد اسمش را مي‌گذاريم ژاك.» زن صاحب غذاخوري زد زير خنده و كورمري رفت بيرون. زير شاخة مو، مرد عرب هم‌چنان گوني به سر، منتظر بود. نگاهي به كورمري انداخت كه چيزي به او نگفت. عرب گفت: «بيا»، و گوشه‌اي از گوني خود را به طرف او دراز كرد. كورمري در آن پناه گرفت. شانة عرب پير و بوي دودي را كه از لباس‌هايش بلند مي‌شد و باران را كه بر گوني روي سرهايشان مي‌باريد حس مي‌كرد. بي آنكه به هم‌صحبتش نگاه كند گفت: «پسر است.» عرب جواب داد: «خدا را شكر. حالا ديگر خان خانان شدي.» آبي كه از هزاران فرسنگ آن سوتر آمده بود بي وقفه جلو چشم آنان روي تفالة كوره مي‌ريخت و گودال‌هاي بي شمار در آن كنده بود، بر روي تاكستان‌هاي دورتر مي‌ريخت و داربست‌هاي سيمي هم‌چنان زير قطره‌هاي باران برق مي‌زد. به درياي شرق نرسيده بود و اكنون داشت تمام آن ديار، همه زمين‌هاي باتلاقي نزديك رودخانه و كوه‌هاي اطراف و نيز زمين پهناور نيمه كويري را زير آب مي‌برد كه بوي تند آن به دو مردي مي‌رسيد كه زير يك گوني تنگ كنار هم ايستاده بودند و پشت سر آنان صداي جيغ كوتاهي گاه گاه بلند مي‌شد. شب دير وقت كورمري با شورت بلند و پيراهن پشمي كلفت روي تشك ديگري نزديك زنش دراز كشيده بود و رقص شعله‌ها را بر روي سقف تماشا مي‌كرد. حالا ديگر مطبخ كم و بيش مرتب شده بود. در آن طرف ِزنش بچه در سبد رخت بي سر و صدا آرميده بود و فقط گاهي غرغر ضعيفي از خودش درمي‌آورد. زنش هم خوابيده بود، رويش را به او كرده بود و دهانش اندكي باز بود. باران بند آمده بود. فردا صبح بايستي كار را شروع كند. در كنار او، دست زنش كه به همان زودي پينه بسته و تقريباً مثل چوب شده بود به او از كار خبر مي‌داد. دست خود را جلو برد و آرام روي دست بيمار گذاشت و سرش را عقب كشيد و چشمانش را بست.