تخممرغ و مرغ // جوواني گوارسکي(Giovanni-Guareschi) // برگردان: جمشيد ارجمند
..........................
بين رفقاي پهپونه يک نفر بود که اسمش را گذاشته بودند «بشکه». آدم پخمة گندهاي بود مثل لاکپشت، بطئي و کمي هم خل مزاج. بشکه به واحد سياسي که فرماندهش بيجو بود تعلق داشت. نقش ارابة جنگي را بازي ميکرد؛ وقتي لازم ميشد که در يک اجتماع رقيب خرابکاري شود، او با واحد خود راه ميافتاد و هيچکس جلودارش نبود. بيجو و برو بچهها اينجوري، پشت سر بشکه تا نوک دماغ ناطق پيش ميرفتند و آنجا آنقدر سوت ميزدند و فرياد ميکشيدند که ناطق را وادار به سکوت ميکردند. يک روز بعدازظهر، پهپونه با مسوولان حوزهها جلسهاي داشت که ديد بشکه وارد شد. همه کنار رفتند و بشکه تا جلو ميز پهپونه پيش رفت و آنجا ايستاد. پهپونه با حالت معذب از او پرسيد:
ــ چي ميخواي؟
بشکه سرش را از خجالت پايين انداخت و توضيح داد:
ــ من ديروز زنم رو کتک زدم. راستش تقصير داشت!
پهپونه داد کشيد:
ــ اومدي اينو به من ميگي؟ برو واسة کشيش تعريف کن.
بشکه جواب داد:
ــ قبلاً اونجا رفتم اما اون بهام گفت که نظر به مادة هفت، همهچي عوض شده و اون ديگه نميتونه منو بيامرزه. تويي که ميتوني آمرزش بدي چون رييس بخشي.
پهپونه با کوبيدن مشت روي ميز، همکارانش را که شروع به خنده کرده بودند ساکت کرد و رو به بشکه فرياد زد:
ــ برگرد پيش دون کاميلو و بهاش بگو که بره به درک!
بشکه گفت:
ــخيله خوب، من ميرم؛ ولي قبلاً بايد تو گناه منو آمرزش بدي.
پهپونه جا داشت که فرياد بکشد. بشکه ولکن نبود و گفت:
ــ تا آمرزش ندي از اينجا تکون نميخورم. اگه تا دو ساعت ديگه گناهمو نبخشي همهچي رو داغون ميکنم؛ چون اونوقت معلوم ميشه که تو با من بدي.
دو راه وجود داشت؛ يا از بين بردن بشکه، يا آمرزيدن او. پهپونه به فرياد گفت:
ــ من آمرزيدمت!
بشکه با متانت گفت:
ــ نه، تو بايد منو به زبون لاتيني بيامرزي، مث کشيش، وگرنه درس نيست.
پهپونه که از خشم داشت ميترکيد، غريد:
ــ اگه تي ابسولويد!(Ego ti absolved) (من تو را آمرزيدم)
ــ کفاره چي؟
ــ کفاره نداره!
بشکه، راضي، گفت:
ــ خب، حالا ميرم پيش دون کاميلو و بهاش ميگم که بره به درک. اگه خواست شر راه بندازه ميکوبمش.
پهپونه گفت: اگه شر راه انداخت، خودتو آروم نيگهدار، وگرنه حالتو ميگيره.
بشکه گفت:
ــ بسيار خوب، ولي اگه تو بهام دستور بدي بکوبمش، ميکوبمش حتي اگه حالمو بگيره.
دونکاميلو همانشب منتظر بود که پهپونه بهصورت حيواني وحشي سربرسد ولي پهپونه ظاهر نشد. اما شب بعد با همة افراد ستادش روانه شد؛ روي نيمکتهاي جلو خانة کشيش نشستند و شروع کردند، در حال تفسير يک روزنامه، به حرف زدن... دونکاميلو در بعضي موارد کمي مثل بشکه بود؛ اين بود که به دام افتاد. آمد دم در، دستهايش را پشت سر قلاب کرده بود و سيگار برگي به دهان داشت.
گروه نشسته، دسته جمعي با صميميت گفتند:
ــ سلام آقاي کشيش!
و لبة کلاهشان را کمي بلند کردند.
بروسکو، با اشاره به روزنامه پرسيد:
ــ شما اينو ديدي آقاي کشيش؟ وقايع مهيجي اتفاق افتاده!
قضية مرغ شهر «آنکوم» بود که تخم خارقالعادهاي گذاشته بود. روي تخم نقش برجستهاي از يک علامت مقدس وجود داشت.
پهپونه با لحن جدي اظهار داشت:
ــ اين حتماً دست خداس، معجزهايه که صورت شايسته و خوبي داره.
ــ جوونا! راجع به معجزه با احتياطتر حرف بزنين. پيش از اينکه آدم حتم کنه که معجزهس بايد تحقيق کنه که يه پديدة طبيعي نباشه.
پهپونه سرش را به حالت جدي تکان داد و تاييد کرد:
ــ البته! البته! از طرف ديگه به نظر من يه همچي تخمي بهتر بود موقع انتخابات انداخته ميشد؛ هنوز خيلي مونده به انتخابات.
بروسکو زد زير خنده:
ــ چهقدر سادهاي! اين يه قضية تشکيلاتيه. وقتي مطبوعات حسابي سازمان داده بشن، هرچي از اين تخممرغا بخواي، از اين تخم مرغاي معجزه، درميآد.
دونکاميلو به سردي گفت:
ــ شب بهخير!
فردا وقتي دونکاميلو از جلو دفتر حزب رد ميشد ديد که بريدة روزنامة کذايي را به ديوار چسباندهاند؛ اعلاني هم به اون اضافه کردهاند:
«مرغها براي تبليغات انتخاباتي کار ميکنند؛ چه نمونة تحسينانگيزي است از انضباط!»
روز بعد مقالهاي تازه، روزنامهاي تازه و معجزهاي تازه.
پهپونه که درست از جلو خانة کشيش رد ميشد در حالي که روزنامهاش را تکان ميداد گفت:
ــ واقعاً چيز خارقالعادهايه. تو ميلان يه مرغ ديگهاي يه تخمي گذاشته درست عين تخممرغ آنکوم! بيايين ببينين آقاي کشيش.
دونکاميلو آمد پايين که مقاله را بخواند.
پهپونه با حسرت گفت:
ــ فکر خوبي بود که از چنگ ما دررفت. اي!... کاشکي ما اول اين فکرو کرده بوديم: «مرغي در حزب نامنويسي کرد و فردا تخمي به دنيا آورد با علامت برجستة داس وچکش.»
همة رفقا دستهجمعي آه کشيدند.
پهپونه ادامه داد:
ــ ولي نه! اونا براي خودشون مرغي دارن که ترتيب همة کارا رو ميده، ما نميتونيم معجزه راه بندازيم!
بروسکو گفت:
ــ بعضيها اصلاً نوراني به دنيا ميان. چيکار ميشه کرد؟
دونکاميلو وارد بحث نشد. خداحافظي کرد و رفت. پهپونه و رفقا هم رفتند که بريدة روزنامه را بر تابلو اعلانات خود نصب کنند، با يک يادداشت: «يک مرغ تبليغاتي ديگر!»
دونکاميلو نميتوانست نتيجهگيري رضايتبخشي بکند. اين بود که از مسيح محراب کمک خواست و به مسيح گفت:
ــ يا مسيح قضيه چيه؟
ــ من هم بيشتر از تو خبر ندارم دونکاميلو. تو روزنامه خونديش؟
دونکاميلو جواب داد:
ــ آره تو روزنامه خوندم ولي چيزي نميفهمم. هرکسي ميتونه چيزي رو که تو مغزش ميگذره، تو روزنامه بنويسه. از نظر من اين معجزه غير ممکنه.
ــ دونکاميلو نبادا خيال کني خدا اين کارو کرده.
دونکاميلو مصممانه جواب داد:
ــ نه، مگه پدر ابدي بيکاره که روي تخممرغ نقش بندازه.
مسيح آهي کشيد:
ــ تو آدم کم اعتقادي هستي دونکاميلو!
دونکاميلو اعتراض کرد:
ــ ابداً! اين يکي نه!
ــ صبرکن حرفمو تموم کنم. ميخواستم بگم که تو مرغها رو خيلي دستکم ميگيري.
دونکاميلو که همچنان پيشرفت زيادي در درک مطلب نکرده بود، حرکتي از سر ناتواني کرد، علامت صليبي کشيد و رفت
فردا صبح چون هوس يک تخممرغ تازه براي صبحانه، به سرش زد، به مرغداني رفت. مرغ سياه يک تخم کرده بود؛ دونکاميلو آن را داغداغ برداشت و به آشپزخانه رفت؛ اما آنجا يکدفعه چشمش خيره شد. تخممرغ عيناً شبيه تخممرغهاي توي روزنامهها بود. نقش برجستة يک نان مقدس با هالة دورش به وضوح روي آن ديده ميشد. اين بود که دونکاميلو هوش از سرش پريد. جلو تخممرغ نشست و يکساعت آن را تماشا کرد. بعد ناگهان از جا برخاست، تخممرغ را در گنجه قايم کرده، پسر خادم کليسا را صدا کرد:
ــ برو پيش پهپونه و بهاش بگو با همة مسوولاش بياد اينجا. ميخوام دربارة يه چيز فوري و خيلي مهم باهاش حرف بزنم، قضيه خيلي حياتيه.
نيم ساعت بعد، پهپونه با اطرافيانش، ظنين، جلو در خانة دونکاميلو ايستاده بودند.
دونکاميلو گفت:
ــ بيايين تو، درو قفل کنين و بنشينين.
همه ساکت نشستند وشروع به تماشا کردند.
دونکاميلو از ديوار صليب کوچکي را برداشت و روي روميزي گذاشت و گفت:
ــ آقايون اگه به اين صليب قسم بخورم که حقيقت ميگم، شما باور ميکنين؟
همه که نيمدايره دور پهپونه نشسته بودند، برگشتند طرف پهپونه.
پهپونه گفت:
ــ بله!
بقيه هم گفتند:
ــ بله!
دونکاميلو توي گنجه گشت و تخممرغ را از آن درآورد و درحالي که دست روي صليب گذاشته بود گفت:
ــ قسم ميخورم که اين تخممرغو، يه ساعت پيش، از تو لونة مرغ سياهم برداشتم و هيشکي نميتونسته اونو اونجا بذاره چون تازة تازه بود.از طرف ديگه خودم در مرغدوني رو با کليدي که هميشه با خودم توي کيفم دارم باز کردم.
تخممرغ را به پهپونه داد و گفت:
ــ دست به دست بگردون.
همه نيمخيز شدند و تخممرغ را به هم رد کردند، آن را جلو آفتاب گرفتند، نقش نان مقدس برجسته را با ناخن لمس کردند. آخرسر، پهپونه تخممرغ را با احتياط گرفت و روي ميز گذاشت. رنگش پريده بود.
دونکاميلو پرسيد:
ــ وقتي من اين تخممرغ رو نشون بدم و همة مومنين لمسش کنن ديگه چي تو روزنامة ديواريتون مينويسين؟ وقتي از برجستهترين استادا درخواست کنم که بيان تحقيق کنن و با سي و شش تمبر تصديق بدن که کلک تو کار نيست... فردا همة زنها ميريزن سرتون و فرياد واحرمتا ميکشن و چشماتونو در ميآرن!
دونکاميلو با دستهاي افراشته، سخن ميگفت و تخممرغ در دستهاي بزرگ او جلو آفتاب، همچون تخممرغي نقرهاي برق ميزد.
پهپونه حرکتي از سر عجز کرد و تمجمجکنان گفت:
ــ با يه همچي معجزهاي ديگه چي ميخواين بگيم؟
دونکاميلو به آرامي گفت:
ــ خداوند که آسمون و زمين و دنيا و همه چيزايي رو که تودنياست آفريده، من جمله شما پابرهنهها رو، براي نمايش قدرت خودش به يه مرغ احتياج نداره. و تخممرغ در دستش خرد شد.
و ادامه داد:
ــ منم براي فهموندن عظمت خدا به مردم، احتياجي ندارم که از يه مرغ ابله کمک بگيرم.
بعد، مثل تير رفت و در حاليکه گردن مرغ سياه را گرفته بود برگشت و ضمن فشردن گردن مرغ گفت:
ــ ببين حالا چيکارت ميکنم! مرغ بيحرمتي که به خودت اجازه دادي تو کاراي مقدس مذهب دخالت کني.
دونکاميلو مرغ خفه شده را به کناري انداخت وهمچنان برآشفته نزديک پهپونه رفت. پهپونه در حالي که عقب عقب ميرفت و گردنش را گرفته بود گفت:
-دونکاميلو! يه خورده صبر کن؛ من که تخم نذاشتم!
اعضاي ستاد از خانة کشيش بيرون رفتند و ميدان آفتابزده را طي کردند.
بروسکو گفت:
ــ من نميتونم حرفمو درست بزنم؛ ولي اين بابا از اوناس که ميتونه منو قيمهقيمه بکنه بدون اينکه عصباني بشم!
پهپونه زير لبي گفت:
ــ هوم! واسة اينکه خودش قيمهقيمه شده بود و عصباني نشده بود.
در همين احوال دونکاميلو رفته بود پيش مسيح محراب و ميگفت:
ــ خب، خوب کاري کردم يا بدکاري کردم؟
ــ مسيح جواب داد:
ــ خوب کاري کردي؛ خوب کاري کردي؛ اما ديگه لازم نبود اون مرغ بيگناه و بيچاره رو بکشي.
دونکاميلو گفت:
ــ دو ماه بود که هوس مرغپلو کرده بودم!
مسيح تبسم کرد.
ــ نوش جونت، دونکاميلوي بيچاره!
No comments:
Post a Comment