يادداشت ويراستار متن فرانسه:
اينك «آدم اول» را منتشر ميكنيم. «آدم اول» اثري است كه آلبركامو پيش از مرگ مشغول نوشتن آن بوده است. دستنوشتة آن روز 4 ژانويه 1960 در كيف او پيدا شد. اين دستنوشته در 144 صفحه است كه قلمانداز پشت سرهم آمده و گاهي نه نقطه دارد و نه ويرگول و با دستخطي شتابزده كه خوانندن آن دشوار است نوشته شده و باز نويسي هم نشده است ( به تصويرهاي متن، صفحه هاي 10،49،109،233، نگاه كنيد).
اين كتاب را از روي دستنويس و نخستين متن ماشين شدهاي كه فرانسين كامو آن را ماشين كرده است تنظيم نمودهايم. متن را از نو نقطهگذاري كردهايم تا بهتر فهميده شود. واژههايي كه در خواندن آنها مردد بودهايم در كروشه نهاده شده است. واژهها يا پارههايي از جملهها كه خواندن آنها ميسر نشده است با جاي خالي ميان كروشه مشخص شده است. زيرنويسهايي كه با ستاره مشخص شده است واژههاي بدل است كه در متن دستنويس روي واژة اصلي نوشته شده و آنچه با حروف الفبا مشخص شده است، يادداشتهاي ويراستار با عدد مشخص شده است.
در پيوستها متن ورقهايي ( كه از 1 تا 5 شماره گذاري كردهايم) آمده است كه پارهاي از آنها در دستنويس وارد شده ( ورق 1 پيش از فصل 4، ورق 2 پيش از فصل 6 مكرر) و ساير ورقها (3، 4 و5) در پايان دستنويس.
دفتري كه عنوان آن «آدم اول( يادداشتها و طرحها)» است دفترچهاي است فنري با كاغذ شطرنجي كه مطالب آن خواننده را اجمالاً آگاه خواهد كرد كه نويسنده چگونه ميخواسته است اثر خود را بپروراند، مطالب آن دفتر نيز جزء پيوستها آمده است.
پس از خواندن«آدم اول» ملاحظه خواهيد كرد كه ما نامهاي را كه آلبركامو اندكي بعد از دريافت جايزه نوبل براي معلم خود، لويي ژرمن، فرستاده است و همچنين آخرين نامهاي را كه لويي ژرمن براي او نوشته است جزء پيوستها آوردهايم.
وظيفة خود ميدانيم كه در اين جا از «اودت دياني كره آش»، «روژه گرونيه» و «روبر گاليمار» به پاس مساعدتي كه همراه با محبت بي دريغ و استوار در حق ما مبذول داشتهاند سپاسگزاري كنيم.
كاترين كامو
با پايمردي بيوة كامو
تقديم به تو كه هرگز نمي تواني اين كتاب را بخواني.
در جستجوي پدر
اينك «آدم اول» را منتشر ميكنيم. «آدم اول» اثري است كه آلبركامو پيش از مرگ مشغول نوشتن آن بوده است. دستنوشتة آن روز 4 ژانويه 1960 در كيف او پيدا شد. اين دستنوشته در 144 صفحه است كه قلمانداز پشت سرهم آمده و گاهي نه نقطه دارد و نه ويرگول و با دستخطي شتابزده كه خوانندن آن دشوار است نوشته شده و باز نويسي هم نشده است ( به تصويرهاي متن، صفحه هاي 10،49،109،233، نگاه كنيد).
اين كتاب را از روي دستنويس و نخستين متن ماشين شدهاي كه فرانسين كامو آن را ماشين كرده است تنظيم نمودهايم. متن را از نو نقطهگذاري كردهايم تا بهتر فهميده شود. واژههايي كه در خواندن آنها مردد بودهايم در كروشه نهاده شده است. واژهها يا پارههايي از جملهها كه خواندن آنها ميسر نشده است با جاي خالي ميان كروشه مشخص شده است. زيرنويسهايي كه با ستاره مشخص شده است واژههاي بدل است كه در متن دستنويس روي واژة اصلي نوشته شده و آنچه با حروف الفبا مشخص شده است، يادداشتهاي ويراستار با عدد مشخص شده است.
در پيوستها متن ورقهايي ( كه از 1 تا 5 شماره گذاري كردهايم) آمده است كه پارهاي از آنها در دستنويس وارد شده ( ورق 1 پيش از فصل 4، ورق 2 پيش از فصل 6 مكرر) و ساير ورقها (3، 4 و5) در پايان دستنويس.
دفتري كه عنوان آن «آدم اول( يادداشتها و طرحها)» است دفترچهاي است فنري با كاغذ شطرنجي كه مطالب آن خواننده را اجمالاً آگاه خواهد كرد كه نويسنده چگونه ميخواسته است اثر خود را بپروراند، مطالب آن دفتر نيز جزء پيوستها آمده است.
پس از خواندن«آدم اول» ملاحظه خواهيد كرد كه ما نامهاي را كه آلبركامو اندكي بعد از دريافت جايزه نوبل براي معلم خود، لويي ژرمن، فرستاده است و همچنين آخرين نامهاي را كه لويي ژرمن براي او نوشته است جزء پيوستها آوردهايم.
وظيفة خود ميدانيم كه در اين جا از «اودت دياني كره آش»، «روژه گرونيه» و «روبر گاليمار» به پاس مساعدتي كه همراه با محبت بي دريغ و استوار در حق ما مبذول داشتهاند سپاسگزاري كنيم.
كاترين كامو
با پايمردي بيوة كامو
تقديم به تو كه هرگز نمي تواني اين كتاب را بخواني.
در جستجوي پدر
.......................... .......
برفراز دليجاني كه در جادة ريگزار حركت ميكرد، ابرهاي درشت و پرپشت، تنگ غروب به سوي مشرق روان بودند. سه روز پيش اين ابرها بر فراز اقيانوس اطلس جمع شده و منتظر مانده بودند تا باد مغرب برسد، سپس راه افتاده بودند، نخست آهسته آهسته و رفته رفته تندتر، از فراز آبهاي شبتاب پاييزي گذشته و راست به سوي خشكي رفته بودند، بر قلههاي مراكش نخ نخ شده بودند، بر بالاي بلنديهاي الجزاير باز هم دسته دسته شده بودند و اكنون در نزديكيهاي مرز تونس تلاش ميكردند كه به درياي تيرنه برسند تا در آنجا محو شوند. پس از نورديدن هزاران كيلومتر بر فراز اين جزيره مانند پهناور كه شمالش را درياي سيال حفاظت ميكرد و جنوبش را امواج جامد شنها و پس از گذشتن از فراز اين اقليم بينام، با شتابي اندكي بيش از شتابي كه امپراتوريها و قومها در هزاران هزار سال به خرج دادهاند، شوقشان فرو كشيده بود و پارهاي ار آنها از همان وقت آب شده و به صورت قطرههاي درشت و كمياب باراني در آمده بودند كه شروع كرده بود به ضرب گرفتن روي سرپناه پارچهاي بالاي سر چهار مسافر.
دليجان روي جاده قرچ قرچ ميكرد، جاده درست طرحريزي شده بود اما هنوز كوبيده نشده بود. گاه گاه زير طوقة آهني يا زير سم اسبي جرقهاي ميزد يا سنگ آتش زنهاي به چهارچوب دليجان ميخورد يا، برعكس، با صداي خفهاي در خاك نرم گودال فرو ميرفت. با اين همه دو اسب زبان بسته مرتباً پيش ميرفتند، گاه به گاه سكندري ميخوردند و سينههايشان را جلو داده بودند تا بتوانند دليجان پر از اثاث منزل را بكشند و جاده را با دو جور قدم متفاوت پشت سر مينهادند. يكي از آنها گاهي هواي بينياش را با سر و صدا بيرون ميداد و همين كار قدمهايش را ناميزان ميكرد. آن وقت عربي كه دليجان را ميراند پهناي افسار كار كرده را بر پشت آن اسب ميزد و حيوان با مهارت ضربآهنگ قدم خود را از سر ميگرفت.
مردي كه روي نيمكت جلويي پهلوي سورچي نشسته بود، فرانسوي سي سالهاي بودكه با قيافة گرفته به دو كفلي كه زير پاي او ميجنبيد نگاه ميكرد. مردي بود خوش قد و بالا، چاق و چله، با صورت دراز و پيشاني بلند و چهارگوش و آروارة قوي و چشمان كمرنگ، به رغم فصلي كه مدتي از آن ميگذشت يك كت كتاني سه دگمه به تن داشت كه به مد روز يخه آن بسته بود و روي موهاي كوتاه شدهاش كاسكت نرمي نهاده بود. موقعي كه باران شروع به باريدن روي سر پناه بالاي سرشان كرد، مرد رو به توي دليجان كرد و فرياد زد «خوبي؟» روي نيمکت دوم كه بين نيمكت اول و تلي از چمدانها و اثاث كهنه خفت افتاده بود، زني با لباس فقيرانه اما پوشيده در شالي از پشم زبر، با بيحالي به مرد لبخند زد وبا حركت مختصري از روي تعارف گفت: «آره، آره. » پسرك چهار سالهاي خود را به زن چسبانده و خوابيده بود. زن چهرة دلپذير و با تناسبي داشت، با موهاي اسپانيايي موجدار و مشكي و بيني كوچك راست و نگاهي زيبا و گرم از چشماني بلوطي رنگ. اما در اين چهره چيزي بود كه آدم را تكان ميداد. نه اين كه فقط از آن گونه نقابهايي باشد كه خستگي يا چيزي شبيه به آن موقتاً بر خطهاي صورتش كشيده باشد، نه، بيشتر مي توان گفت نوعي حالت گيجي و حواسپرتي دلپذيري بود كه برخي از معصومان همواره بر چهره دارند اما در چهرة آن زن به طرز گذرايي روي خطهاي صورت نمايان ميشد. گاهي مهرباني بسيار چشمگير نگاهش با برقي از ترس بيجهت درميآميخت كه بيدرنگ خاموش ميشد. با كف دستش كه از كار پينه بسته بود و بندهاي انگشتانش اندكي گره دار شده بود ضربة ملايمي به پشت شوهرش زد و گفت: «خوبم، خوبم.» و فوراً از لبخند زدن دست كشيد و از زير سرپناه به تماشاي جاده پرداخت كه بركه هاي آن شروع كرده بود به برق زدن.
مرد رو به عرب كرد كه ساكت بود و چفيه با عقال زرد به سر داشت و هيكلش با آن شلوارك زمختي كه خشتكش گشاد و پاچة آن بالاي ماهيچة پايش تنگ شده بود، پف كرده بود. «هنوز هم خيلي راه هست؟» عرب از زير سبيلهاي پرپشت سفيدش لبخند زد. « هشت كيلومتر ديگر رسيدهاي.» مرد رو برگرداند، نگاهي بي لبخند اما با مواظبت به زنش انداخت. زن هنوز چشم از جاده برنداشته بود. مرد گفت:« افسار را بده دست من.» - عرب گفت « هرجور بخواهي.» افسار را به دست او داد، مرد پاهايش را بلند كرد تا عرب پير از زير آن ها سر بخورد و جايش را با او عوض كند. مرد با دو ضربه از پهناي افسار اختيار اسبها را به دست گرفت و اسبها طرز قدم خود را از سر گرفتند و ناگهان مستقيمتر حركت كردند. عرب گفت:«معلوم است كه اسب ميشناسي.» پاسخ رسيد، كوتاه و بي آن كه مرد لبخند بزند: مرد گفت: «آره.»
روشنايي رنگ باخته بود و ناگهان شب فرا رسيد. عرب فانوس چهارگوشي را که در سمت چپش قرار داشت از جعبة آن بيرون كشيد و به طرف ته دليجان چرخيد و چند كبريت درشت را براي روشن كردن شمعي كه در فانوس بود آتش زد. بعد فانوس را سرجايش گذاشت. اكنون باران ملايم و يكريز ميباريد و در نور كورسوي چراغ ميدرخشيد و در آن دور و بر، تاريكي يكدست را از صداي خفيفي ميانباشت. گاه گاه دليجان از كنار خار زارها ميگذشت، درختان پا كوتاه چندلحظه اندكي روشن ميشد. اما در بقية اوقات دليجان از ميان فضاي برهوتي كه تاريكي آن را پهناورتر مينمود ميگذشت. فقط بوي علف سوخته يا، ناگهان، بوي تند كود آدم را به اين فکر ميانداخت كه گه گاه از كنار كشتزارها ميگذرد. زن از پشت سر راننده حرفي زد و مرد كمي اسبها را كند كرد وبه عقب خم شد. زن تكراركرد -«هيچ كس نيست. - ميترسي؟ -چي گفتي؟» مرد حرفش را، اين بار با فرياد،تكرار كرد. «نه،نه، با تو كه هستم نه.» اما زن مضطرب به نظر ميرسيد. مرد گفت - «دردت گرفته؟ -يك كمي.» مرد اسبها رابيشتر به حركت آورد و باز هم فقط صداي زمخت چرخها كه شيار ميانداخت و صداي هشت سم نعلدار كه برجاده ميخورد تاريكي شب را پر ميكرد.
يكي از شبهاي پاييز 1913 بود. مسافران دو ساعت پيش ار آن ايستگاه بونه راه افتاده بودند: پس از يك شبانه روز مسافرت روي نيمكتهاي سخت قطار درجه سه از الجزيره به آن ايستگاه رسيده بودند. در ايستگاه، دليجان و عربي را ديده بودند كه منتظرشان بود تا آنان را به ملك موقوفهاي ببرد كه نزديك دهكدة كوچكي در بيست كيلومتري، ميان زمينهاي زراعتي بود و قرار بود مرد مباشرت آن را بر عهده بگيرد. مدتي وقت گرفت تا چمدانها و خرد ريزها را بار دليجان كردند و بدي جاده هم بيشتر سبب تأخير شان شده بود. مرد عرب، چنانكه گويي حس كرده است كه همسفرش نگران است به او گفت :«نترسيد. اين جا حرامي پيدا نميشود.» مرد گفت:«حرامي همه جا هست. ولي من هم چيزي را كه بايد داشته باشم دارم.» و با دست روي جيب كوچك خود زد. عرب گفت:«حق داري. ديوانه همه جا پيدا ميشود.» در اين موقع، زن شوهرش را صدا زد. گفت :«هانري،دردم گرفته.» مرد غرغري كرد و اندكي بيشتر اسبها را به حركت آورد. گفت :« الان ميرسيم.» لحظهاي بعد باز هم به زنش نگاه انداخت. زن با گيجي غريبي به روي او لبخند زد و با اين حال به نظر نميرسيد كه درد ميكشد. «آره،خيلي.» مرد با همان جديت به او نگريست. و زن باز هم رودربايستي به خرج داد. «چيزي نيست.شايد از قطار است.» عرب گفت: «نگاه كن،رسيديم به ده.» راستي هم در سمت چپ جاده اندكي دورتر چراغهاي سولفرينو را ديدند كه باران آنها را تار كرده بود. عرب گفت: «ولي تو بايد از جادة سمت راست بروي.» مرد دو دل بود، رو به زنش كرد. پرسيد:«برويم خانه يا به ده؟» - «اوه!برويم خانه، بهتر است.» اندكي دورتر، دليجان به سمت راست به طرف خانة ناشناختهاي پيچيد كه در انتظار آنان بود. عرب گفت :«يك كيلومتر مانده.» مرد رو به زنش گفت :«رسيديم.» زن دولا شده بود و صورتش را ميان دستهايش فرو برده بود. مردگفت :«لوسي.» زن تكان نميخورد. مرد دستي به او زد. زن بي صدا گريه ميكرد. مرد در حالي كه هجاها را از هم جدا ميكرد همراه با اشارة سر و دست گفت: «تو برو بخواب. من ميروم دنبال دكتر.» - «آره. برو دنبال دكتر. خيال ميكنم وقتش است.» عرب حيرت زده آنها را نگاه ميكرد. مرد گفت: «دارد يك بچه ميآورد. توي ده دكتر هست؟» - «آره،اگر دلت بخواهد ميروم دنبالش.» - «نه، تو توي خانه بمان. مواظبت کن. من تندتر ميروم. درشکه دارد يا اسب؟» - «درشكه دارد.» پس از آن عرب به زن گفت: «پسر پيدا مي كني . خدا كند خوشگل باشد.» زن به او لبخند زد، بي آنكه ظاهرش نشان بدهد فهميده است يا نه. مردگفت:« نميشنود. توي خانه بايد داد بزني و با اشاره حرفت را بفهماني.»
دليجان ناگهان از صدا افتاد و تقريباً بي سروصدا حركت ميكرد. جاده باريك تر شده و از آهك پوشيده بود. از كنار انبارهاي كوچكي ميگذشت كه پوشيده از سفال بود و پشت آنها نخستين رديف تاكستانها ديده ميشد. بوي تند آب انگور تخمير نشده به بينيشان خورد. از ساختمانهاي بزرگي گذشتند كه بامهاي بلندي داشت، و چرخهاي دليجان تفالههاي كوره را كه حياط مانند بي درختي را با آن فرش كرده بودند له ميكرد. عرب بي آنكه حرفي بزند افسار را گرفت تا بكشد. اسبها ايستادند، و يكي از آنها نفس نفس ميزد. عرب با دست خانة كوچكي را كه با آهك سفيد شده بود نشان داد. يك درخت موپيچ دور ِدر كوچك كوتاه خانه، كه چهارچوب آن براثر كات زني درخت آبي شده بود، پيچيده بود. مرد پريد روي زمين و زير باران به سوي خانه دويد. در را باز كرد. در به قسمت تاريكي باز ميشد كه بوي اجاق خالي ميداد. عرب كه دنبال او آمده بود در تاريكي يكراست به طرف بخاري ديواري راه افتاد و كبريتي زد و رفت و چراغ نفت سوزي را كه وسط آنجا روي ميز گردي بود روشن كرد. مرد فقط آن قدر فرصت پيدا كرده بود كه بفهمد آن جا مطبخ دوغاب زدهاي است با يك ظرفشويي كه از آجر قرمز پوشيده شده، يك قفسه كهنه و تقويم رطوبت زدهاي به ديوار آن. پلكاني پوشيده از همان آجر قرمز به طبقة بالا ميرفت. مرد گفت: «آتش روشن كن» و به طرف دليجان برگشت. (پسركوچك را با خود برده بود يانه؟) زن بي آنكه حرفي بزند منتظر بود. مرد او را در بغل گرفت تا از دليجان پايين بياورد، لحظهاي اورا در بغل نگاه داشت، سر او را برگرداند.«مي تواني راه بروي؟»، زن گفت:«آره»، و با دست پينه بستهاش بازوي مرد را نوازش كرد. مرد او را كشانكشان به خانه برد. عرب آتش روشن كرده بود و با حركات دقيق و فرز آن را باشاخة مو ميآراست. زن نزديك ميز ايستاده بود، دستش را روي شكمش گذاشته بود و بر صورت زيبايش كه به سوي نور چراغ برگشته بود اينك امواج درد ميگذشت. چنين مينمود كه نه متوجه رطوبت شده است و نه متوجه متروكي و فقرخانه. مرد در اتاقهاي طبقة بالا گشتي زد. سپس آمد بالاي پلكان. « توي آن اتاق بخاري نيست؟» عرب گفت: - «نه، تو آن يكي هم نيست.» مرد گفت: - «بيا.» عرب رفت پهلوي مرد. سپس پشت او پيدا شد، يك سر تشكي را گرفته بود كه مرد سر ديگر آن را به داشت. تشك را كنار بخاري گذاشتند. مرد ميز را به گوشهاي كشاند، عرب هم به طبقة بالا رفت و با يك بالش و چند تا پتو پايين آمد. مرد به زنش گفت: «بخواب آنجا» و او را به طرف تشك برد. زن دو دل بود. حالا بوي موي رطوبت گرفتة اسب را كه از تشك بلند ميشد مي شنيدند. زن مثل اينكه بالاخره فهميده باشد آنجا چه جور جايي است با ترس و لرز دور و بر خود را نگاه كرد و گفت: « من كه نميتوانم لباسهايم را در بياورم.» مرد گفت: «هر چه لباس زير داري در بياور.» و دوباره گفت: «لباسهاي زيرت را دربياور.» بعد به عرب گفت: «ممنون. يكي از اسبها را باز كن. من سوارش ميشوم و ميروم ده.» عرب رفت بيرون. زن پشتش را به شوهرش كرده بود و گشت ميزد، شوهرش هم دور خود ميچرخيد. بعد زن لم داد وهمين كه دراز كشيد و داشت پتوها را روي خود ميكشيد فقط بكبار نعرهاي طولاني از ته حلقش برآورد گويي ميخواست يكباره خود را از همة فريادهايي كه درد در او انباشته بود خلاص كند. مرد كه پهلوي تشك ايستاده بود گذاشت تا نعره بزند و بعد، وقتي زن ساكت شد، كلاهش را برداشت، زانو به زمين زد و روي پيشاني زيبا، بالاي چشمان بستهاش را بوسيد. سپس كلاهش را دوباره بر سرگذاشت ورفت بيرون زير باران. اسبي كه از دليجان باز شده بود مدتي بود دور خود ميچرخيد، سم دستهايش در تفاله كوره فرو رفته بود. عرب گفت: «ميروم يك زين پيدا كنم» - «نه، همان افسارش را بگذار بماند. همينطور سوارش ميشوم. چمدان و اسبابها را ببر توي آشپزخانه. تو زن داري؟ - مرده است. پير شده بود. - دختر داري؟ نه، شكر خدا. ولي عروسم هست - بهش بگو بيايد. - مي گويم. برو به سلامت.» مرد به عرب پير نگاه كرد كه زير باران ريز بي حركت ايستاده بود و از زير سبيلهاي خيسش به او لبخند زد. مرد لبخند نميزد اما با چشمان شفاف و تيزبينش به او نگاه ميكرد. سپس دست به طرف عرب دراز كرد كه او آن را به سبك عربها با نوك انگشتانش گرفت و بعد انگشتانش را روي لبانش گذاشت. مرد برگشت و صداي خش خش تفالة كوره را درآورد، به طرف اسب راه افتاد و بر پشت برهنة اسب پريد و با يورتمة كند دور شد.
از ملك موقوفه كه بيرون رفت، راه چهار راهي را در پيش گرفت كه بار اول چراغهاي ده را از آنجا ديده بود. اكنون چراغها با پرتو درخشانتري ميدرخشيد، باران بند آمده بود، و جاده كه از سمت راست به سوي چراغها ميرفت مستقيم از ميان تاكستانهايي كشيده ميشد كه پرچينهاي سيمي آنها جا به جا برق ميزد. تقريباً در نيمه راه، اسب خود به خود كند كرد و از دويدن افتاد. به كلبه مانند چهارگوشي نزديك ميشدند كه قسمتي از آن با سنگ و آجر ساخته شده و به صورت اتاق درآمده بود و قسمت ديگر را كه بزرگتر بود با تير و تخته درست كرده بودند و سايبان بزرگ لبه برگشتهاي روي پيشخان مانند برجستهاي داشت. بر روي دري كه با زبانه به قسمت سنگي و آجري نصب شده بود اين عبارت را نوشته بودند: «غذاخوري زارعي مادام ژاك.»اندكي نور از زير در بيرون ميزد. مرد اسبش را چسبانده به در نگه داشت و بي آنكه پياده شود در زد. بي درنگ كسي از درون با صداي زنگدار و قاطع پرسيد: «چه خبره ؟» - «من مباشر تازة موقوفة سنت آپوتر هستم. زنم دردش گرفته. كمك ميخواهم.» هيچ كس جواب نداد. لحظهاي بعد چفتهاي در كشيده شد، ميلههاي پشت در برداشته و سپس كنار زده شد و در نيمه باز شد. موهاي سياه وزوزي يك زن اروپايي پيدا شد كه گونههايش گوشتآلو و بينياش كمي پهن و لبهايش كلفت بود. «اسم من هانري كورمري است. مي توانيد بياييد پيش زن من؟ من ميروم دنبال دكتر.» زن با چشمي به مرد خيره شده بود كه به سبك سنگين كردن مردان و فلك زدگان عادت داشت. مرد هم نگاه اورا با قوت تاب ميآورد ولي حتي يك كلمه بيشتر توضيح نداد. زن گفت: «ميروم. تو برو.» مرد تشكر كرد و با پاشنههاي پايش به اسب ضربه زد. چند لحظه بعد از ميان يك جور پشتههايي از خاك خشك گذشت و به ده نزديك شد. خياباني كه ظاهراً تنها خيابان ده بود پيش پايش بود و اين سو و آن سوي خيابان را خانههاي كوچك يك طبقه، همه شبيه هم، گرفته بود و مرد آن خيابان را درپيش گرفت تا به ميدان كوچكي پوشيده از آهك رسيد و آنجا به صورتي كه انتظار نميرفت جايگاهي با بدنة فلزي براي نواختن موسيقي ديده ميشد. در ميدان هم، مانند خيابان، پرنده پر نميزد. كورمري به طرف يكي از خانهها ميرفت كه اسب رم كرد. عربي كه عباي تيره و پارهاي پوشيده بود از دل تاريكي بيرون جسته بود و به سوي او ميآمد. كورمري فوراً از او پرسيد:«خانة دكتر.» عرب سوار را براندازكرد. پس از آنكه او را برانداز كرد گفت:«بيا.» خيابان را در جهت معكوس در پيش گرفتند. روي يكي از ساختمانها كه قسمت همكف آن از زمين بالاتر بود و از پلكاني دوغاب زده به آن راه داشتند، نوشته بودند: «آزادي، برادري.» پهلوي ساختمان باغچه اي ميان ديوارهاي خشت و گلي بود كه در ته آن خانهاي قرار داشت، عرب خانه را نشان داد و گفت:«اينه ها.» كورمري از اسب پايين پريد و با گامهايي كه هيچ نشاني از خستگي نداشت از باغچه گذشت بي آنكه نخل پاكوتاهي را كه درست وسط باغچه بود و برگهايش خشك شده و تنهاش پوسيده بود ببيند. در زد. كسي جواب نداد. برگشت. عرب ساكت آنجا منتظر بود. مرد دوباره در زد. صداي پايي از آن طرف بلند شد و پشت در قطع شد. اما در باز نشد. كورمري بازهم درزد و گفت: «دنبال دكتر آمده ام.» بي درنگ چفتهاي در كشيده شد و در باز شد. سر و كله مردي پيدا شد كه قيافهاي جوان و ظريف داشت اما موهايش تقريباً سفيد شده بود، اندامش بلند و نيرومند بود، ساق پايش را محكم در مچ پيچ پيچيده بود و يك جور كت شكاري پوشيده بود. لبخند زنان گفت: «سلام، شما كجايي هستيد؟ تا حالا نديده بودمتان.» مرد توضيح داد. «ها بله، شهردار به من خبر داده بود. ولي آخر اينجا هم شد جا كه آدم بيايد بزايد.» مرد گفت كه فكر ميكرده است قضيه ديرتر پيش ميآيد و حتماً اشتباه كرده است. «خوب، براي همه پيش ميآيد. برويد، من ماتادور را زين ميكنم و دنبالتان ميآيم.»
دكتر، سوار براسب خاكستري خال خال، در نيمه راه بازگشت، زير باران كه باز شروع به باريدن كرده بود، به كورمري رسيد كه اينك از سر تا پا خيس شده گفت:«عجب رسيدني، ولي خودتان خواهيد ديد اين جاها خوب است فقط پشه دارد و حرامي بياباني.» خود را به محاذات همراهش نگه ميداشت. «ببينيد، از دست پشهها تا بهار در امان هستيد. اما حراميها...» خنديد، اما آن يكي بي آنكه يك كلمه حرف بزند همچنان جلو ميرفت. دكتر با كنجكاوي به او نگريست و گفت: «ابداً نترسيد، همه چيز به خوبي و خوشي تمام ميشود.» كورمري نگاه چشمان كم رنگ خود را به سمت دكتر برگرداند، اورا با آرامي نگريست و با سايه اي از صميميت گفت: «نميترسم. من به سختي كشيدن عادت دارم.» - «بچه اولتان است؟» - «نه، پسر چهار سالهام را گذاشتهام الجزيره پيش مادر زنم.» به چهار راه رسيدند و راه موقوفه رادر پيش گرفتند. دمي بعد تفالة كوره زيرپاي اسبها به هوا ميپريد. وقتي اسبها ايستادند و سكوت دوباره برقرار شد، صداي نعرهاي شنيدند كه از خانه بلندشد. هر دو مرد پياده شدند.
در زير درخت مو كه آب از آن مي چكيد سايه اي پناه گرفته و در انتظارشان بود. نزديكتر كه شدند عرب پير را ديدند كه يك گوني به سرش كشيده بود. دكتر گفت: «سلام، قدور، وضع چه جوره؟» پيرمرد گفت: «نميدانم، مخصوصاً كه من حاضر نيستم پيش زنها بروم.» دكتر گفت: «چه رسم خوبي. مخصوصاً پيش زنهايي كه نعره هم ميكشند.» اما ديگر هيچ نعرهاي از درون خانه نميآمد. دكتر در را باز كرد و وارد شد، كورمري هم به دنبالش.
روبروي آنان آتش فراواني از شاخه هاي مو در بخاري ديواري شعله ور بود و حتي بيش از چراغ نفتي كه در قابي از مس و مرواريد از وسط سقف آويزان بود مطبخ را روشن ميكرد. در سمت راستشان، ظرفشويي ناگهان از پارچ فلزي و حوله پوشيده شده بود. در سمت چپ، ميز وسط مطبخ را به جلو قفسة كوچك چوپ سفيد لرزاني هل داده بودند. حالا يك چمدان كوچك، يك قوطي كلاه و يك بقچه روي ميز را پوشانده بود. در تمام گوشه كنارهاي مطبخ بار و بنديلهاي كهنه، از جمله يك سبد بزرگ همة گوشه كنارها را گرفته بود و فقط يك جاي خالي در وسط، نزديك آتش، مانده بود. در اين جاي خالي، روي تشكي كه عمود بر بخاري ديواري پهن كرده بودند، زن دراز كشيده بود، صورتش روي بالش بي روبالشي اندكي به يك ور افتاده و موهايش اكنون از هم باز شده بود. اينك ديگر پتوها نيمي از تشك را ميپوشاند. در سمت چپ تشك، صاحب غذاخوري زانو زده بود و تكة نپوشيدة تشك را ميپوشاند. حولهاي را كه آب قرمز از آن ميچكيد در طشتي ميچلاند. در سمت راست زن عربي، بي حجاب، چهار زانو نشسته بود و طشت لعابي ديگري را كه اندكي پوسته پوسته شده و بخار آب گرم از آن بلند بود به حالتي كه گويي پيشكش ميكند در دستهايش گرفته بود. اين دو زن هيكل خود را روي دو طرف ملافة دولايي انداخته بودند كه از زير تنة بيمار ميگذشت. سايهها و شعلههاي بخاري روي ديوارهاي دوغاب زده و بستههايي كه اتاق را انباشته بود بالا و پايين ميرفت و از آنها هم نزديكتر روي صورتهاي آن دو زن پرستار و روي تن زن بيمار كه زير پتو مچاله شده بود به سرخي ميزد.
وقتي كه دو مرد وارد شدند زن عرب نگاه سريعي به آنها انداخت و خندۀ ريزي كرد بعد روبه طرف آتش چرخاند، دستهاي لاغر و سياه سوختهاش همچنان طشت را پيشكش ميكردند. زن صاحب غذاخوري نگاهي به آنان كرد و با خوشحالي فرياد كشيد: «دكتر، ديگر احتياجي به شما نيست. كار خودش تمام شد.» زن از جا برخاست و هر دو مرد در كنار بيمار چيز بي شكل خونآلودي ديدند كه با نوعي حركت در جا تكان ميخورد و اكنون صداي ممتدي از او بيرون ميآمد كه شبيه قرچ قرچ زير زميني كمابيش نامحسوسي بود. دكتر گفت:«اين طور ميگويند. كاشكي به بند ناف دست نزده باشيد.» زن خنده كنان گفت: «نه، بايد يك كاري را هم براي شما ميگذاشتيم.» از جا برخاست و جاي خود را به دكتر داد كه او هم نوزاد را از چشمان كورمري، كه در آستانه در ايستاده و كلاه از سر برداشته بود، پنهان كرد. دكتر چمباتمه زد، كيفش را باز كرد و طشت را از دست زن عرب گرفت و زن عرب فوراً خود را از ميان نور كنار كشيد و در سه كنجي تاريك بخاري ديواري پناه گرفت. دكتر، همچنان پشت به در، دستهايش را شست و روي آنها الكل ريخت كه قدري بوي تفالة انگور ميداد و بويش آناً همة مطبخ را گرفت. در اين لحظه، بيمار سرش را بلند كرد و شوهرش را ديد. لبخند دلانگيزي شكل صورت زيباي خستهاش را عوض كرد. كورمري به سوي تشك رفت. زنش به نجوا به او گفت: «آمد»، و دستش را به طرف بچه دراز كرد. دكتر گفت: «بله. ولي آرام باشيد.» زن با حالت پرس وجو به او نگاه كرد. كورمري كه پايين تشك ايستاده بود به او اشاره كرد كه آرام باشد.«بخواب.» زن به پشت افتاد. در اين هنگام باران روي بام سفالي كهنه دو چندان ميباريد. دكتر دست زير پتو برد و كارهايي كرد. بعد برخاست و مثل اين بود كه چيزي را روبروي خود تكان ميدهد. جيغ كوچكي شنيده شد. دكتر گفت:«پسر است. تيکة قشنگي هم هست.» صاحب غذاخوري گفت: - «اين هم زندگيش را خوب شروع كرده. توي خانه تازه.» زن عرب از همان سه كنجي خنديد و دوبار كف زد. كورمري به او نگاه كرد و او،خجالت زده، رو برگرداند. دكتر گفت: «خوب. حالا يك دقيقه از اين جا برويد.» كورمري به زنش نگاه كرد. اما صوت زنش همچنان روبه عقب افتاده بود. فقط دستهايش كه روي پتوي زمخت دراز شده بود يادآور لبخدي بود كه دمي پيش مطبخ فقرزده را انباشته و دگرگون كرده بود. مرد كاسكتش را به سر گذاشت و به طرف در رفت. صاحب غذاخوري فريادزد: «اسمش را چي مي خواهيد بگذاريد؟» - «نميدانم، فكرش را نكردهايم.» مرد نگاهي به بچه انداخت: «حالاكه شما آمديد اسمش را ميگذاريم ژاك.» زن صاحب غذاخوري زد زير خنده و كورمري رفت بيرون. زير شاخة مو، مرد عرب همچنان گوني به سر، منتظر بود. نگاهي به كورمري انداخت كه چيزي به او نگفت. عرب گفت: «بيا»، و گوشهاي از گوني خود را به طرف او دراز كرد. كورمري در آن پناه گرفت. شانة عرب پير و بوي دودي را كه از لباسهايش بلند ميشد و باران را كه بر گوني روي سرهايشان ميباريد حس ميكرد. بي آنكه به همصحبتش نگاه كند گفت: «پسر است.» عرب جواب داد: «خدا را شكر. حالا ديگر خان خانان شدي.» آبي كه از هزاران فرسنگ آن سوتر آمده بود بي وقفه جلو چشم آنان روي تفالة كوره ميريخت و گودالهاي بي شمار در آن كنده بود، بر روي تاكستانهاي دورتر ميريخت و داربستهاي سيمي همچنان زير قطرههاي باران برق ميزد. به درياي شرق نرسيده بود و اكنون داشت تمام آن ديار، همه زمينهاي باتلاقي نزديك رودخانه و كوههاي اطراف و نيز زمين پهناور نيمه كويري را زير آب ميبرد كه بوي تند آن به دو مردي ميرسيد كه زير يك گوني تنگ كنار هم ايستاده بودند و پشت سر آنان صداي جيغ كوتاهي گاه گاه بلند ميشد. شب دير وقت كورمري با شورت بلند و پيراهن پشمي كلفت روي تشك ديگري نزديك زنش دراز كشيده بود و رقص شعلهها را بر روي سقف تماشا ميكرد. حالا ديگر مطبخ كم و بيش مرتب شده بود. در آن طرف ِزنش بچه در سبد رخت بي سر و صدا آرميده بود و فقط گاهي غرغر ضعيفي از خودش درميآورد. زنش هم خوابيده بود، رويش را به او كرده بود و دهانش اندكي باز بود. باران بند آمده بود. فردا صبح بايستي كار را شروع كند. در كنار او، دست زنش كه به همان زودي پينه بسته و تقريباً مثل چوب شده بود به او از كار خبر ميداد. دست خود را جلو برد و آرام روي دست بيمار گذاشت و سرش را عقب كشيد و چشمانش را بست.
No comments:
Post a Comment