Saturday, April 28, 2012

افسانه سیزیف» به روایت آلبر کامو // برگردان :وحيد مواجي



........................................
خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که دائما سنگی را به بالای کوهی بغلتاند، تا جائیکه سنگ بخاطر وزنش به پایین می‌افتاد.آنها به دلائلی فکر می‌کردند که تنبیه وحشتناک تری از کار عبث و بی امید وجود ندارد.
اگر کسی به هومر معتقد باشد، سیزیف خردمندترین و محتاط ترین موجودات فانی بود. هرچند، بنا بر روایتی دیگر، او مایل بود تا حرفه راهزنی را بیازماید. من تضادی در این امر نمی‌بینم. عقاید مختلفی وجود دارد که چرا او کارگر پوچ و عبث جهان زیرین شد.
اولا، او متهم به سبک سری در رفتار با خدایان است. او اسرارآنان را دزدید. اگینا، دختر اسوپوس، توسط ژوپیتر ربوده شد. پدرش از ناپدید شدن او به هراس آمده و به سیزیف شکایت برد. او که از جریان ربودن باخبر بود، به این شرط حاضر شد ماجرا را بگوید که اسوپوس به قلعه کورینث، آب برساند. به خاطر آذرخش های آسمانی، او برکت آب را ترجیح داد. به همین دلیل او در جهان زیرین تنبیه شد. هومر همچنین می‌گوید که سیزیف، مرگ را در زنجیر کرده بود. پلاتو نمی‌توانست منظره فرمانروایی ویران و ساکت او را تحمل کند. او خدای جنگ را گسیل داشت تا مرگ را از دستان اشغالگر آزاد سازد.
گفته می‌شود که سیزیف وقتی نزدیک به مرگ بود، بطور بی ملاحظه ای می‌خواست عشق زن خود را بیازماید. او به زنش فرمان داد که بدن دفن نشده خود(سیزیف) را در وسط میدان عمومی‌قرار دهد. سیزیف در جهان زیرین بیدار شد و آنجا درحالی که از فرمانبرداری بسیارمتضاد با عشق انسانی رنج می‌برد، این اجازه را از پلاتو گرفت که به زمین برگردد تا زن خود را ملامت کند. ولی وقتی دوباره چشمش به دنیا باز شد، از آب و خورشید، سنگ های گرم و دریا لذت برد،دیگر نمی‌خواست به آن تاریکی دوزخ وار برگردد. فراخوانی ها،علائم خشم و اخطارها هیچ کدام کارگر نیفتاد. سالهای زیاد دیگری را هم با انحنای خلیج، دریای تابان و لبخند زمین زندگی کرد.
حکمی‌از جانب خدایان ضروری به نظر می‌رسید. عطارد آمد و گریبان مرد گستاخ را گرفت، او را از لذات خود جدا ساخت و به زور به جهان زیرین برد، جائی که سنگش انتظار او را می‌کشید.
تا حالا دریافته اید که سیزیف، فرمان پوچی است. او همانقدر که لذت می‌برد، عذاب می‌کشد. تمسخر خدایان از جانب او، نفرت او ازمرگ و اشتیاق او برای زندگی، آن مجازات وصف ناشدنی را برای او به ارمغان آورد که تمام وجودش باید برای انجام دادن هیچ، بکار رود. این هزینه ای است که باید برای اشتیاق به زندگی پرداخته شود. چیزی از دنیای زیرین درباره سیزیف به ما گفته نشده است.
افسانه ها برای تصورات بوجود می‌آیند تا در آنها روح بدمند. درمورد این افسانه، تمام تلاش یک شخص برای بالابردن یک سنگ عظیم،چرخاندن آن و هل دادن آن به سمت بالا روی یک سطح شیب دار برای صدها بار را می‌توان دید؛ صورت رنجور، گونه چسبیده به سنگ،شانه هایی زیر توده ای از خاک، پاهای از هم وارفته، شروع دوباره با بازوان گشاده و تمام امنیت انسانی دستان پینه بسته را می‌توان دید. در پایان تلاش بی پایان او در فضا و زمان بی نهایت، هدف برآورده می‌شود. آنگاه سیزیف می‌بیند که سنگ در چند لحظه به سمت دنیای پائین تر می‌غلتد و به جایی می‌رود که دوباره باید آنرا به سمت قله راند. او دوباره به پائین برمی‌گردد.
در طی این بازگشت، این وقفه، است که سیزیف نظر مرا به خود جلب می‌کند. صورتی که بدین حد به سنگ ها نزدیک است و رنج می‌کشد،خودش اکنون سنگ شده است! مردی را ببینید که با گامهایی سنگین و درعین حال شمرده به عذابی بازمی‌گردد که هیچگاه پایان آنرا نخواهد دانست. آن موقع مثل مکثی که با رنج او فرا می‌رسد، زمان هوشیاری است. در تک تک آن لحظات که او ارتفاعات را ترک می‌کند و تدریجا به کنار خدایان کشیده می‌شود، مافوق سرنوشت خود قراردارد. او از سنگ خود سخت تر است.
اگر این افسانه غم انگیز است، بخاطر اینست که قهرمان آن هشیار است. در واقع اگر در هر قدم، امید موفقیت به او دلگرمی‌می‌دهد، شکنجه ای وجود دارد؟ کارگر امروزی، در هرروز زندگی اش کار یکسانی می‌کند و سرنوشت او کمتر از سرنوشت سیزیف، پوچ نیست. ولی فقط در لحظات نادری، غم انگیز می‌شود که هشیاری وجود دارد. سیزیف، کارگر خدایان، ناتوان و سرکش، تمام جزئیات وضعیت تأسف آور خود را می‌داند: این چیزی است که درطی هبوط خود به آن می‌اندیشد. روشن بینی که قرار بود شکنجه او باشد، به تاج پیروزی او تبدیل می‌شود. هیچ سرنوشتی وجود ندارد که نتوان با استهزا بر آن فائق آمد.
بنابراین اگر هبوط، بعضی مواقع با غضه همراه بود، می‌تواند با شادی نیز همراه باشد. این حرف زیادی نیست.
باز هم من سیزیف را تصور می‌کنم که به سوی سنگ خود برمی‌گردد و غصه دوباره آغاز می‌گردد. وقتی تصورات زمین در حافظه حک می‌شوند، وقتی خاطرات شادی دست از سر آدم برنمی‌دارند، قلب انسان، سودازده می‌شود: این پیروزی سنگ است، اصلا خود سنگ است. اندوه بیکران را نمی‌توان تحمل کرد. این ها، شبهای گتسمان ما هستند.
ولی حقایق نابود کننده، اگر تصدیق شوند، کشنده خواهند بود.بنابراین ادیپ در آغاز بدون اینکه بداند تسلیم قسمت است. ولی از لحظه ای که آگاه می‌گردد، تراژدی او آغاز می‌شود. در همان لحظه، کور و بی امید، در می‌یابد که تنها حلقه متصل کننده اوبه جهان، دستان آرام دختری است. آنگاه نکته شگرفی طنین انداز میشود: " علیرغم این همه کارهای شاق، سن زیاد و اصالت روحم مرا به این نتیجه می‌رساند که همه چیز خوب است". لذا ادیپ سوفوکل، مثل یریلف داستایفسکی نسخه پیروزی پوچ و بی معنی را می‌پیچد. خرد باستان، شجاعت مدرن را تأیید می‌کند.
کسی، پوچی را در نمی‌یابد مگر اینکه وسوسه شود تا دستورالعملی برای شادی بنویسد. "چی! با این روشهای مبتذل؟" با این حال دنیایی وجود دارد. شادی و پوچی، دو پسر یک زمین هستند. آنها جدایی ناپذیرند. اشتباه خواهد بود اگر بگوییم که لزوما شادی از کشف پوچی سرچشمه می‌گیرد. همچنین اگر بگوییم ازبین رفتن پوچی،ناشی از شادی است. ادیپ می‌گوید "من نتیجه می‌گیرم که همه چیزخوب است" و این جمله مقدس است. این جمله در جهان وحشی و محدود انسان طنین انداز می‌شود. به ما می‌آموزد که "همه"، خسته کننده نیست و نبوده است. از این دنیا، خدایی را بیرون می‌اندازد که با ناخشنودی و ترجیح رنج بیهوده به آن وارد شده بود. از قسمت،یک مسأله انسانی می‌سازد که باید با انسان ها همنشین شود.
تمام شادی خاموش سیزیف، در این امر نهفته است. قسمت او، مال خودش است. سنگش نیز همینطور. مرد ناامید وقتی به شکنجه خود می‌اندیشد، تمام خدایان دروغین را سرجای خود می‌نشاند. در جهانی که ناگهان به سکوت خود بازگشته است، ده ها هزار صدای کوچک سرگردان برمی‌خیزد. نداهای ناخودآگاه و مخفی و دعوت ها ازهرطرف، بازگشت ضروری و هزینه پیروزی هستند. بدون سایه، خورشیدی نخواهد بود و شناختن شب واجب است. انسان ناامید می‌گوید "آری" و لذا تلاش هایش ازین پس بی پایان خواهد بود. اگر قسمت شخصی وجود داشته باشد، سرنوشت بالاتری وجود نخواهد داشت یا حداقل سرنوشتی وجود دارد که او نتیجه می‌گیرد ناگزیر و پست است. اما در مورد باقی مطالب، او درمی‌یابد که خداوندگار روزگار خود است. در آن لحظه ظریف، نظری به عقب بر زندگی خود می‌اندازد، سیزیف که به سوی سنگ خود برمی‌گردد، در آن چرخش ناچیز، او به آن اعمال نامرتبطی که سرنوشت او را تشکیل داده اند، توسط او بوجود آمده اند و در سایه حافظه او ترکیب شده اند و با مرگ او مهر و موم شده اند می‌اندیشد. بنابراین، بشر، تقاعد به اینکه تمام سرچشمه های این اتفاقات، انسان است، انسان نابینایی که مشتاق دانستن این است که چه کسی می‌داند شب، انتهایی ندارد، همچنان درحرکت است. سنگ همچنان می‌چرخد.
من سیزیف را در پایین کوه رها می‌کنم! انسان همیشه راه خودرا می‌یابد. ولی سیزیف صداقت بالاتری را آموزش می‌دهد که خدایات را نفی کرده و سنگ ها را می‌چرخاند. او همچنین نتیجه می‌گیرد که همه چیز خوب است. این جهان از این پس بدون خدا، به نظر او نه بی حاصل است و نه پوچ. هر اتم آن سنگ، هر تکه آن کوهستان غرق درشب، برای خود دنیایی است. فقط تلاش برای غلبه بر ارتفاع، برای ارضای قلب انسان کافی است. باید سیزیف را شاد بپنداریم.

No comments:

Post a Comment