Monday, October 3, 2011

آخر و عاقبت درس نخواندن ..!!


ما یه رفيقي داشتيم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود!(ديگه حسابشو بكنيد اون چی بود!!)
اين بنده خدا به خاطر مشكلات زيادي كه داشت نتونست درس بخونه و توی دبيرستان درسو طلاق داد و رفت سراغ زندگيش!
زده بود تو كار بنائي و عملگي ساختمون(از همين كارگرایی كه كنار خيابون وایمیستن تا كسي براي بنائي بياد دنبالشون)
از اينجاي داستان به بعد رو خود اين بنده خدا تعريف مي كنه:

يه روز صبح زود زدم بيرون خيلي سرحال و شاد.با خودم گفتم:امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار ميكنم! حالا ببين! اگه كار نكردم! نشونت ميدم!
(اين گفتگو ها رودقيقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خيابون مثل هميشه منتظر بوديم تا يه ماشين نگه داره و مثل مور و ملخ بريزيم سرش كه ما رو انتخاب كنه.
يه دفعه ديديم يه خانم سانتی مانتال با يه پرشياي نقره اي نگه داشت!
اولش همه فكر كرديم ميخواد آدرس بپرسه واسه همينم كسي به طرف ماشينش حمله نكرد!ولي يهو ديدیم از ماشين پياده شد و يه نگاه عاقل اندر سفيهي به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت: شما! بيايد لطفا!
من داشتم از فرط استرس شلوار خودمو مورد عنايت قرار مي دادم.
تا رسيدم نزديكش بهم گفت: ميخواستم يه كار كوچيكي برام انجام بديد.
من كه حسابي جا خورده بود گفتم: خواهش مي كنم در خدمتم.
سوار شديم رفتيم به سمت خونه ش. تو راه هي با خودم مي گفتم:
با قيافه اي كه اين خانم داره هيچي بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم ميده!
آخ جون عجب نوني امروز گيرم اومد!ديدي گفتم امروز كارم مي گيره! حالت جا اومد داداش؟! (مكالمت دروني ايشون!)
وقتي رسيديم خونه بهم گفت: آقا يه چند لحظه منتظر بمونيد لطفا.
بعد با صداي بلند بچه هاشو صدا كرد: رامتين! پسرم! عسل! دختر عزيزم!
بيايد بچه ها كارتون دارم!
پيش خودم مي گفتم:با بچه هاش چي كار دار ديگه؟ البته از حق نگذريم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!!
بچه هاش كه اومدن با دست به من اشاره كرد و به بچه هاش گفت:
بچه هاي گلم اين آقا رو مي بينيد؟ ببينيد چه وضعي داره! قیافه ی بدبختشو میبینید؟ دوست داريد مثل اين آقا باشيد؟ شما هم اگر درس نخونيد اينطوري مي شيدا!
فهميديد؟! آفرين بچه هاي گلم حالا بريد سر درستون!
بچه هاش هم يه نگاه عاقل اندر احمقي! به من انداختن و گفتن:
چشم مامي جون! و بعد رفتند.
بعد زنه بهم گفت :آقا خيلي ممنون لطف كرديد! چقدر بدم خدمتتون؟
منم كه حسابي كف و خون قاطي كرده بودم گفتم: همين؟
گفت: بله! گفتم:ميخوايد يه عكس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بديد تا بترسن و بخوابن؟
گفت: نه ممنونم نيازي نيست! فقط شما معمولا همون اطراف هستيد ديگه؟!!
گفتم: خانم شما آخر ديگه آخرشي ها!
گفت: خواهش مي كنم لطف داريد آقا!! اگر ممكنه بگيد چقدر تقديمتون كنم؟
منم كه انگار با پتك زده باشن تو سرم گيج گيج شده بودم و گفتم:
شما كه با ما همه كار كرديد خب يه قيمت هم رومون بذاريد و همون رو بديد ديگه!
زنه هم پنج هزارتومن دادو گفت:نيازنيست بقيه ش رو بدي بذار توجيبت لازمت ميشه..!!

No comments:

Post a Comment