من ماندهام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون، بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم، بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم، کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او، وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون، بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم، بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم، کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او، وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
No comments:
Post a Comment