Sunday, November 20, 2011

www.hosseinesmaeili.blogspot.com









www_hosseinesmaeili_blogspot_com6.jpg


تشنه نمی‌ماند
آنکه به آب ایمان دارد ...
حضرت علی (ع)



www_hosseinesmaeili_blogspot_com1.jpg







باز یه سوالی مغزمو پریشون کرد چرا جمعه انقدر به شنبه نزدیکه، ولی شنبه انقدر از جمعه دوره؟؟


www_hosseinesmaeili_blogspot_com2.jpg










باران بزن بیدار کن این خفتگان شهر را





این قوم نفرین گشته ی با دین و دنیا قهر را




این مردمان خالی از مهر و وفا ، پوسیده اند



لب بر لب تنهایی و اندوه را بوسیده اند




این ها نمی دانند دل ، بازیچه و تفریح نیست





... ... هر کس که عاشق می شود شایسته تنبیه نیست



این ها نهال مهر را با تیغ گردن می زنند



با زشت خند تلخشان از عاشقی دم می زنند



باران ببار و این کویر خشک را نمناک کن



روییدنی ها را برویان ، هرزه ها را خاک کن



باران تو را بر روح پاک عاشقان خود قسم


این قبر های زنده را با اشک صافت پاک کن



www_hosseinesmaeili_blogspot_com3.jpg










www_hosseinesmaeili_blogspot_com9.jpg


لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند. 
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »


www_hosseinesmaeili_blogspot_com4.jpg








www_hosseinesmaeili_blogspot_com7.jpg

تقدیم به مهتاب شبهای تنهائیم 



فصل حقیقی عشق لحضه ای است که 

در میابیم که تنها ماییم که عاشقیم... 

و کس دیگری چون ما عاشق نبوده است!

و هیچکس دیگر نیز چون ما عاشق نخواهد بود

برای امروز و فردا عهد می بندم نهایت شادی را به تو هدیه کنم

عهد می بندم. نه در صداقت تو شک کنم و نه بی اعتماد

بلکه حیات تو را با رشد و ژرفای بیشتر غنا بخشم

عهد می بندم. هرگز تلاش نکنم تا تو را تغییر دهم

بلکه تغییراتی را که خود می پذیری بپذیرم

و محبت تو را می پذیرم بی آنکه دغدغه فردا داشته باشم

چون میدانم . فردا...

بیش از امروز دوستت خواهم داشت♥♥♥


www_hosseinesmaeili_blogspot_com5.jpg




معنی مجرد 
کسی که جک میسازه در مورد زنان در اشپزخانه





www_hosseinesmaeili_blogspot_com8.jpg




عشق



www_hosseinesmaeili_blogspot_com10.jpg










No comments:

Post a Comment